Monday 29 June 2015

نسرین جافری




نسرین جافری هم رفت
نسرین جافری، متولد سال 1329 در خرم‌آباد لرستان، و از زنانِ شاعرِ تاثیرگذار دهه 70 بود که اشعار و سروده های او در مطبوعات تهران و لرستان چاپ می‌شد.زخم سایه و بید»، «رمل هندسی آفتاب‌گردان»،‌ «نیمی از مرا کشته‌اند»، «به سوی هرگز، به سوی هیچ»، «ما همچنان ترانه خواندیم» (مشترکا با نصرت‌الله مسعودی) و «خواب اتم» مجموعه‌های شعر منتشرشده این شاعرند. برای من و دیگر شاعرانی که در دهه ی هفتاد قلم می زدند، حضور او بسیار مغتنم بود. و حالا با رفتنش خالی بزرگی در شعر معاصر می بینم. به جای حرفهای بیشتر، تصمیم گرفتم نقدی را که چند وقت پیش بر شعرهایش نوشتم و در مجله ی عقربه منتشر شد را بگذارم اینجا در معرض دیدشما        
.....................................................................................
اگر بخواهیم اهمیت نسبی ی شیوه های مختلف نگاه به شعر را به بحث بگذاریم؛ می توانیم از این بحث شروع کنیم که آیا شعر بنایی ست ساخته از واژه ها یا رخدادی ست در تاریخ ادبیات؛ یا به معنای دیگر تجربه ی شاعرانه ی یک واقعه است؟ در مورد شعری که ساختمان کلامی تلقی می شود؛ این پرسش پیش می آید که معنا با ویژگی هایی مثل صوت و وزن؛ چه رابطه ای دارد. و دیگر اینکه ویژگی های غیر معنایی چگونه عمل می کنند؟ خلاصه ی کلام اینکه کنش ها و واکنش های مختلف در باره ی یک اثر شاعرانه را می توان به انتظار نشست. در نظریه های شعری وجود روابطی میان انواع مختلف سازماندهی ی زبان وجود دارد؛ سازماندهی ی عروضی؛ سازماندهی ی آوایی و سازماندهی ی مضمونی. رابطه ی معنایی و غیر معنایی ی خاص زبانی  هست میان آن چه شاعر می خواهد بگوید با آنچه شاعر با چگونه گفتن آن شعر؛ توان آن را پیدا می کند که سازمانی تازه به واژه ها بدهد؛ سازمان کانونی آنها را برهم بزند؛ تاکیدها را عوض کند؛ معانی حقیقی را به معانی ی مجازی تغییر دهد. به غیر از این که هر شاعری ادامه و تکمیل شاعران پیش از خود است؛ می توان نوشته هایش را به عنوان تاملاتی در باب درک پذیرکردن تجربه ی انسان معاصر از زمان پنداشت. و شعر اکتشافی در نظریه ی روایت است.
نسرین جافری را سالهاست که از طریق کتاب هایش و شعرهای منتشره اش در مطبوعات می شناسم. و حالا که به شعر دهه ی هفتاد نگاه می کنم شعرهایش را هنوز مطرح و موثر می بینم. وقتی که تورقی در شعرهایش می کنم این سطرهای درخشان را می یابم که هنوز جزو بهترین های سالهای اخیر است:
جوهر گندم را به آسیاب هاب نوری می برند
بی سیم ها از کار افتاده اند اینجا
بیا از خط آهن فرعی بگذریم
و در جبهه های الکل
به آخرین سرباز برسیم
آنتن ها را که می چرخانم
برف های اتم غافلگیرم می کند
قطاری در کار نبوده است هرگز
این واگون از پیچ انگور می گذرد
اسبان ماهواره ای
چهارنعل از هسته انتزاع می آیند
و اشیا در اسپری جادو
به وهمی سپید بدل می شوند
قطاری در کار نبوده است هرگز
بگذار بچرخم بر این صفحه.
همانطور که می بینید وفور تصویر در این شعر؛ باعث سنگینی مطلب نشده. و واژه ها و تصویرهایی که می سازند آنقدر ناگهانی و عجیبند که ذهن خواننده را به سمت فضاهای نوتر باز می کند. همه چیز اما بر صفحه ی کاغذ است که خلق می شود؛ زندگی پیدا می کند؛ تاثیر می گذارد و پیش می رود:
روی تکه ای کاغذ
نسیم  از شرق می گذرد
قطاری در کار نبوده است هرگز
ای پرنده!
بال هایت نرسیده است هنوز.
نسرین جافری خیلی علاقمند به اسطوره های قدیمی و مدرن است و رفتارش با اساطیر؛ نه آنی ست که ما از محققین ادبی و فیلسوفان سراغ داریم، بلکه رفتاری شاعرانه است؛ از آنجایی که الفاظ را در جایی غیر منتظره به کار می برد و معنا را پنهان می کند. نمی توانم بگویم همه ی شعرهای شاعر را می فهمم. اما به جرات می توانم بگویم از خواندن همه ی شعرهایش لذت می برم. شاید به این خاطر که در نوشتار او نوعی سلوک و مراقبه هست که معناها را در جاهایی می بیند که تنها آن کس که به آن حد از درک رسیده باشد می تواند عینا تجربه کند:
داوود برکه ها مفرغ بودم
در این شب
که با عطسه ی اولین گیلاس جهان
میان کتان زنگ
به بوی کلمات دست کشیدم
چر اینهمه از من دوری؟
در شعر نسرین جافری ما با نشانه هایی طرفیم که می توانیم آنها را دال مورد نظر بنامیم. اما مدلول این دال ها به سادگی خود را نشان نمی دهد. به همین دلیل خواندن شعرهای شاعر می تواند لذت خوانش را به حیرت ناشی از کشف روابط بین اشیا کاهش دهد. اما نسرین جافری شاعری نیست که به فقط به همین صنعت بسنده کند( هرچند بخش اعظم شعر امروز ایران به همین ناچیز راضی ست. یعنی همین که شاعر احساس کند تا حدودی خواننده را دچار شعف ناشی از کشف نحوتازه ی زبان کرده است؛ شاعر احساس رضایت می کند و دست از مکاشفه و تعمق بیشتر برمی دارد) . اما نسرین جافری به غیر از مهارت بی نظیرش در چیدمان کلماتی که تولید حیرت می کند؛ به معناهای نو و رشد سریع جهان بیرون نیز توجه دارد؛ همچنان که نقش زبان به عنوان فرآورده ی حیرت انگیز این جهان حیرت زا را هیچگاه دست کم نمی گیرد:
بمن لگو
چه کسی آواز دوردستش را
بر انتهای لفظ سرد آن درخت
آویزان کرده است
که در بوی تو پیچیده ام
شاعر در کشف تازه ی اشیا و نگاه نو به طبیعت خیلی دقیق و هم هنرمندانه به کاووش می پردازد:
حس می کنم
روی شبدری بنفش نشسته ام
صفحه
به صفحه
فصل ها را خط می زنم
نمی خواهم شعرهای او را بسط و تفصیل و تشریح کنم چون هدفم نوشتن نقدی دانشگاهی نیست. تنها اشاره ای بر توانایی ها و پیچیدگی های شعر نسرین جافری کافی ست تا باور کنیم حادثه ی مهم شاعرانه که در انتظارش بودیم؛ اتفاق افتاده است. بار منفی ی کلمات در شعر جافری می توانند معنایی مثبت پیداکنند بی اینکه خواننده متوجه این معناسازی شود. و البته این از مهارت شاعر است که توانسته معناهای مورد نظر خود را به طرزی نوین القا کند که در دایره ی واژگانی شعرهایش خیلی طبیعی و بدیهی جلوه کند:
و قارچی مضحک
با تکرار خود
چتر دلم را می بندد
در دوره ای که ما در محاصره ی اعداد و ریاضیات هستیم؛ در دوره ای که انسان به چند شماره در یک کارت شناسایی محدود می شود و جامعه ی پساسرمایه داری پسامدرن؛ سعی در القای سیستم کنترل خودش است و در جایی که اعداد نقش مهمتری دارند تا خود انسان و معضلاتش؛ بیخود نیست که شاعربه اعداد و ریاضیات و هندسه پناه می برد. شاید قبل از نسرین فرجامی هم در دیرباز ریاضیدانان و جادوگرانی با استفاده از رمل واصطرلاب و جادوی اعداد، سعی کرده بودند به کشف معنای پنهان کهکشان دست بیازند؛ اما در شعر نسرین جافری؛ حیرت از حضور اعداد است که گمگشتگی ی شاعر را دوچندان می کند؛ هر چند این گمگشتگی آنقدر شاعرانه و زیبا اجرا شده که خواننده احساس می کند نوع جدیدی از فرم شاعرانه را در نوع تازه ی بیان کلمات و اعداد؛ کشف کرده است:
میان دایره ای با هفت شعاع تاریک شدم

روی هفت آسمان شانه اش به خواب می روم

طرح آب را در مصرع تلخ ساعتی می خیساند

تا اصواتی دوردست از ریل کلمات خارج شده ام

تمام هندسه ی دلم را در طلوع یک سیب می تکانم

با سه نقطه از منحنی صدایت؛ کسوف کاملی را دور می زنم

چه بارانی در مثلث این زنگ مدام می پیچد

و جهان نقطه ای بود/ هم ذات ثانیه ای با سه شعاع سرخ/ که هر کدام عددی در پس خود داشتند

از این همه عبارات وسطرهای زیبا که بگذریم؛ شعرهایی هست آنچنان زیبا که حیفم آمد اینجا شما را در لذت خواندنش شریک نکنم:
چه بارانی در مثلث این زنگ مداوم می پیچد
که کنف خزانی ی آن پرنده ی باستانی
در صلح راکد نارنجی
در متن آیه های دیروز
دود می شود
و آن گندم دیرسال
در وتر آخرین ضربه
به خواب رویش خود می رود

در این کتاب هفتاد صفحه ای از این گونه عبارات و سطرهای عجیب و زیبا بسیار هست. کتاب نسرین جافری را می شود از آخر به اول خواند یا از وسط. هرجای کتاب را که باز کنی؛ فوران تصویر است و زبان و اعجاز کلام؛ کلامی که در استعاره وجاز خود با ایجازی شگفت می رسد که با ابهام و ایهامی که در بطن کلام و تصویر نهفته است؛ جهانی نو را به روی خواننده می گشاید. هفده سال از چاپ این مجموعه شعر می گذرد. نسرین جافری سال گذشته؛ شاعر پیکسوت جایزه ی خورشید شناخته شد؛ بنیادی که  در این سالهای اخیر؛ معرف شعر زن ایران بوده است. نقش نسرین جافری در تحول شعر ایران و گذار از مدرنیته و حضود در متن پست مدرن امروز؛ بی شک نقشی مهم و فراموش ناشدنی ست.
طبق اصول
روی سه پایه ای زمان بندی می شدند
به نوبت برمی خاستند
مضمون خود را کوک می کردند
آنگاه
با لرزشی هیستریک
در صدای خود زنگ می زدند.
سهراب  رحیمی

Wednesday 6 May 2015

در باره رسول یونان








رسول یونان را سال‌هاست که از دور می‌شناسم. از آن زمان که در روزنامه‌ی اعتماد؛ مصاحبه‌های جنجالی با شاعران معاصر داشت؛ تا بعدها که به عنوان مترجم نامش بر سر زبان‌ها افتاد تا بعد که نمایشنامه‌نویس، داستانسرا و شاعر محبوب و پرفروش و معروفی شد. رسول یونان؛ سن زیادی ندارد. هشت سال از من کوچکتر است؛ اما به لحاظ سابقه‌ی فعالیت فرهنگی و تجربه‌ی شاعری؛ جزء شاعران میانسال موفق به حساب می‌آید. شاعری که از هم اکنون به عنوان یک چهره، یک سبک، یک زبان؛ و یک نوع شعر خودش را زبانزد خاص و عام کرده است. به بیان دیگر؛ رسول یونان؛ تنها شاعر نیست. رسول یونان در ادبیات معاصر ایران، یک پدیده است. پدیده‌ای یگانه که نظیر ندارد. شاید علت موفقیت او در این باشد که زبان او به زبان هیچکس دیگری شبیه نیست و البته علتش هم مشخص است: ذهن او شبیه هیچ شاعر دیگری نیست. فکر می‌کنم یکی از علل‌اش این است که او شاعری دو زبانه است که هم‌زمان در هر دو زبان فعال است. او شاعری ست که به ترکی فکر می‌کند به ترکی می‌نویسد. به ترکی فکر می‌کند به فارسی می‌نویسد. به فارسی فکر می‌کند به ترکی می‌نویسد. به فارسی فکر می‌کند به فارسی می‌نویسد. به بیان دیگر؛ رسول یونان، آرتیستی غیر قابل پیش‌بینی است. گاه نمایشنامه می‌نویسد. گاه کلمات قصار. گاه دنبال معناست. گاه دنبال نامعنا. می‌توانم به جرأت بگویم رسول یونان از معدود شاعرانی است و یا تا آنجا که می‌دانم یگانه شاعری ست که وقتی شعرشان را شروع می‌کنی، نمی‌توانی آخرش را حدس بزنی. و جالب است که با آن‌که دراکثر مواقع، او به عمد؛ پایان شعرش را کات می‌کند؛ شعرش دارای استخوان بندی محکم و پایان بندی قوی ست. من به شعرهای رسول یونان می‌گویم سهل و ممتنع. سهل از آن رو که آسان خوانده می‌شود و ممتنع از آن رو که به سختی قابل کپی برداری ست. این خصیصه‌ی حقیقی شعر خوب است. این خصیصه‌ی حقیقی همه‌ی شاعران خوب است که شعرشان غیر قابل کپی برداری باشد. به عنوان مثال دقت کنید در این عبارات ساده که از فرط سادگی پیچیده‌اند:
9364101
نه رفتیم
نه ماندیم
به یک کشتی تکیه دادیم و
در آلبومها زندگی کردیم
داستان حسرت ها و حرمان ها و از دست دادن ها و زیستن با خاطرات است منتها در برداشتی نوین:
 از یاد رفتهام
چون تپانچهای که
پس از جنایت
به دریا پرت شده است
 یا آنجا که تعبیری نو از سیگار و جاسیگاری می دهد:
 این شعر یک جاسیگاری است
که مرا در آن خاموش کردهاند
این هم خاکسترش
کمی رنگ خون دارد
یک نفر
مرا چون سیگاری
بر لب گذاشته
تا آخرین ذره دود کرده است…
 در زندگی لحظه‌هایی هست که نه می‌شود درباره‌شان داستان نوشت، نه می‌شود درباره‌شان فیلم ساخت و نه حتی شاید بشود ساده درباره‌شان حرف زد. کار شاعر؛ ثبت چنین لحظاتی ست؛ لحظاتی که به سختی می‌شود ترسیم‌شان کرد؛ آن لحظه‌هایی که چون جرقه‌ای در آسمان ذهن و حس و احساس شاعر ظهور می‌کنند و به همان سرعت ناپدید می‌شوند:
 سوار تاکسی میشوی
تصویر من
در آینهی آن
حتما حالا
چون نقطهای شدهام
نقطهی سیاهی
بر پایان جملهی عشقمان.
 عشقی که شاعر از آن هیچ نمی‌داند. و فقط تصویری ناگهانی از آن در ذهنش نقش بسته؛ تصویری که از واقعیتش هیچ نمی‌دانیم جز همین چند خط سیاه بر کاغذ سفید، که شاید زندگی همین باشد: لکه‌هایی سیاه بر زمینه‌ای سفید:
 گربه ای زرد
بر بام تاکسی سفید
چرت می زند
این تابلویی ست از
تخم مرغی شکسته
و ریخته
 اگر در شهر بزرگ زندگی کرده باشی می‌دانی پیدا کردن تاکسی در آن ازدحام چه گنج بزرگی می‌تواند باشد:
 در موجاموج این شهر
در هیاهوی پر از ازدحام
تاکسی جزیرهای است سرشار از نعمت
جای رابینسون کرزوو خالی!
 شاعر می‌تواند از حادثه‌های معمولی زندگی شعر بسازد. شاعر می‌تواند از عشق سخن بگوید بی آنکه از عشق سخن بگوید. و توجه به فرم و بازی‌های زبانی داشته باشد، بی آنکه در دام تصنع و تکرار و تقلید و تشبیه  و تصویر و استعاره‌های تکراری بیفتد:
 میخندم به باد
که اغلب بی موقع میوزد
میخندم به ابر
که اغلب بر دریا میبارد
به صاعقه نیز میخندم
که فقط میتواند
چوپان ها را خاکستر کند
و میخندم به…

تا شاد زندگی کنم
من میخندم

اما دنیا غمانگیز است
واقعا غمانگیز است.
 نمی‌توانم این مقاله را به پایان برسانم بی آنکه اشاره کنم به شعرهایی از رسول یونان که به نظرم تصویرهای زیبا و درخشانی دارند و می‌شود چند بار خواندشان، بی آنکه آدم احساس خستگی بکند:
 شب شومی ست
و ستاره ها در قاب پنجره
تخم مرغ های لقی هستند
که دیوانهای آنها را
به سینه ی آسمان کوبیده است
 یا دقت کنید به این شعر:
 این دنیا به درد ما نخورد
ما در رویاهایمان زندگی کردیم
 و یا این شعر که می‌تواند همچون نقطه‌ی پایانی بر خوانش امشب ما  از این شعرها شود:
 دنیا در آن سوی میله هاست
من د راین سو
نمی دانم
او زندانی شده
یا من؟!

در باره ی آرش شفاعی



در هفته ای که گذشت، کتابی به دستم رسید از شاعر خوب خراسان، آقای آرش شفاعی. نام کتاب هست: در حد مرگ. شعرهای کتاب مضامینی اجتماعی دارد با زبانی فردی و با تشخصی که خاص شاعران خوب دوران ماست. در آینده ی نزدیک، نقد مفصلی بر این مجموعه شعر می نویسم. اما فکر کردم با اولین شعر این مجموعه آشناتان کنم:
پس مانده های نفت کش را تف کرد
و فریاد کشید: من اعتراض دارم
به کوسه ها
که نمی فهمند
یک چکه عرق
برای کارگران غیرقانونی چقدر آب می خورد
به زباله های هسته ای
که با مذاق لاک پشت ها نمی سازد
به مدیترانه
که در محاصره ی ماهی های غزه آرام ندارد

کدام جانورشناسی اولین بار گفت:
نهنگ ها خودکشی می کنند؟

 زبلن روایی و روان این مجموعه؛ چیزی از ارزش تفکر شاعرانه ی شاعر این کلمات، کم نمی کند. شفاعی که دستی هم در غزل و ترانه  دارد؛ در شعر با اقبال بیشتری کار می کند. نوشته های او حاکی از تسلط او بر واژه و استفاده ی بجای او از نحو روزمره در شعر است؛ چیزی که این   روزه کمتر می بینم . با خواندن شعرهای ارش شفاعی؛ به آینده ی شعر جوان ایران؛ امیدوارتر شدم. می دانم نوشتن در این دوران؛ سخت است. و شاعر نیز به این نکته معترف است

سرودن دشوار است
به خصوص اگر مردد باشی از چه بنویسی
از چشم هایی که
یا از دشنه ای که

سرودن دشوار است
مثل عاشق نشدن
مثل بغض نکردن
مثل اشک نریختن



سهراب رحیمی
آرویل 2015
مالمو. سوئد

Saturday 17 January 2015

در باره ی « نام تو آمدن است» از زبیده حسینی






در باره ی « نام تو آمدن است» از زبیده حسینی
نشر نصیرا، تهران 1393

سهراب رحیمی

شعرهای زبیده حسینی را که می خوانم بی مهابا شادمی شوم، نه از آن جهت که محتوای شعرش، شادی برانگیزباشد، بلکه از آن جهت که نحوه ی استفاده ی او از زبان، به رقص نزدیک است. رقصی، که نوعی شعر است. زبیده حسینی در شعرهایش توانسته شعر زبان را با رقص کلمات به نحوی استادانه به عرصه ی نمایش درآورد. عرفان کلمات بر تمامیت متون، تاثیری به سزاگذاشته و متن های شاعرانه ی او را به شکل یک سمفونی  می نوازد. نمی خواهم به تفسیر تک تک شعرهای او بپردازم چرا که از حوصله ی یک مقاله خارج است. اما نمونه هایی از شعر او را ارائه می دهم تا بیشتر متوجه منظورم شوید:

كسي كه ریشه های ميل را مي برد
ميل های بي قرار را درخت مي شود در من
ليلي دست نخورده ای كه تن مي دهد به تبر/ دیوار فرو مي ریزد
هم ردیف بادها و درخت ها
كج مي شود
اولين زمستان كوچه را
كه ثریا اگر با دیوارها دست داشت/ با شما چشم
خانه را
بر ساحلي كه پا مي دهد به دویدن ام آرام / ساخته بودم
طوفان هميشه علامت فراگيری بر ابعاد دریا نبود
تا بشکنم انگشت ها را

شاعر/ راوی ساده و روان می نویسد، اما ذهنیت ساده ای ندارد و هرچند که او گاهی از ترفندهای ساده نویسی استفاده کند، اما متن شعرهاش روبه سوی رستاخیز کلمات دارد:

من از نمي شود مي آیم
از شاید بشود
از دری كه به بسته ماندن اش معتاد است
آمدن های رفته را رصد مي كنم
روی خودم فرو مي ریزم
توی خودم خانه
آجر به آجر
در خودم
در مي بندم و
دریچه مي شوم

شعرهای زبیده حسینی شعرهایی هستند قایم به ذات، یعنی معناشان در خودشعرهاست، نه جایی بیرون آن. معنای عبارات و جملات، در بازی ی زبانی زمانی محرز می شود که شاعر، کلمه ها را درنوردیده است و خواننده را با گمگشتگی ی معنایی تنها گذاشته است. رسیدن در شعر او به معنای نرسیدن است. و یافت کلمه،آغاز عرفان جمله هاست. شعرهای زبیده حسینی را باید خواند



Saturday 28 June 2014

نگاهی به خطابه های زمینی منصور کوشان








نگاهی به
خطابه های زمینی
منصور کوشان
نشر اچ اند اس مدیا

جلد کتاب را که نگاه می کنم, نام کتاب برایم فریبنده است. طرح جلد کتاب؛ تصویری گویاست و هم مبهم. طرح تصویر زنی ست با چهره ای گمنام با گوشواره ای از گیلاس حقیقی. اما آیا گیلاس حقیقی ست یا تصویری از گیلاس حقیقی ست؟ و چرا موهای سیاه در زمینه ی تصویر سیاه و سفید, خیلی سیاه است. آنیمای شاعر از همین ابتدای مجموعه؛ ما را تشویق به ملاقات چهره ای دیگر از یک نمایشنامه نویس فیلمنامه نویس مقاله نویس محقق پژوهشگر نویسنده ی کارگردان ایرانی می برد. می توانم بگویم با خواندن این مجموعه مطمئن شدم  منصور کوشان, بسیار شاعر است و شعر او فشرده ی تجربه های سالهای نویسندگی ی اوست. منصور کوشان, شاعری بی ادعاست. اما شعرش می تواند ادعا کند. منصور کوشان توانسته معناهای بسیار را  در کلماتی کوتاه در ساختمانی فشرده و موجز به عرصه ی نمایش بگذارد. صیقل کلماتش از جنس تحملند, از جنس غربتی غریب, از جنس یک تنهایی ی ناب، از نوع یک روایت منثور با زبانی شاعرانه در وزنی آزاد. در سرتاسر این مجموعه می شود تصویری از اندوهی طولانی دید. شاعر, جهان را زشت می بیند اما تلاش دارد زیبا تصویر کند, هرچند ردپای خراش  سالیان غربت و زخم دشنه ی دشمنان دوست نما, چون تصویری غیر مستقیم از میان شعرها سرک می کشد. اما  منصور کوشان را کسی نمی بینم که ناملایمتی های زمانه, توانسته باشد از پایش درآورد. او سردبیر خستگی ناپذیر جنگ زمان است. او سردبیر باپشتکار مجموعه های درخشان بسیاری در نشر آرست است. و مجموعه مقالات و شعرها و نمایشنامه ها و فیلمنامه ها و سرمقاله ها و پژوهش هایش, خبر از روحی بیقرار و ذهنی فعال می دهد که می خواهد جهان را در هنر ؛ فشرده کند و از میان اندوه و ابریشم, راهی به سمت زنان فراموش شده و  دهان خاموش بگشاید به سمت  تثلیث جادو و  ناخدابانو . شاعر می خواهد از عشق های شیطان بگوید؛  از راز بهارخواب و  آداب زمینی در محاق. او  با خواب صبوحی و تبعیدی‌ها از واهمه‌های مرگ  تا واهمه های زندگی می گذرد  واز ثانیه ها و ساعت هایی با زانیه  سخن می گوید که راز مولودی های عاشقانه  است. شاعر در این مسیر  از هزاره های کهن گذر می کند. از  گفت سنگ ها  می گذرد ازپشت  پنجره‌ی رو به‌جهان به هستی نگاه می کند تا مفهوم دیگر الفبا را بنویسد و با خواننده همراه شود؛ به همراه  سال‌های شبنم و ابریشم  در جوار قدیسان آتش که خواب خواب‌های زمان می بینند در معیت انسانی مضطرب که همچون فیلسوفی اندیشناک و مضطرب, خیره می ماند به عقربه های لرزان ساعتی که سفرهای عینی و ذهنی را از آینه های زمان به چالشی در فراسوی متن, فرامی خواند.
در این مجموعه , شعرهای بسیار خوبی هست که می شود بارها و بارها خواند و هربار معنای تازه ای در آن ها یافت:

شناور در حجمی از حیات
از مغاک آمده ایم
با فریادی از روشنایی

تصویر خوبی از زندگی و مرگ. و مغاک چیست جز خاک, که همانطور که خیام می گوید؛ از خاک برآمدیم و بر خاک شدیم. و جنس سکوت از تاریکی است. و مرگ؛ چیزی نیست جز شناور شدن در مغاک خاک, فریادی در سکوت در حجمی از حیات به حجمی از مرگ, منتهی می شود. در نقد قبلی ام بر شعرهای منصور کوشان گفته ام او شاعری ست فیلسوف. اما در این کتاب, نگاهش به جهان, به تصویر؛ به واژه و به هستی عمیقتر و درونی تر شده. و سطرها گاه پهلو می زنند به عرفان. منتها نوع بیان عارفانه ی او از جنسی نیست که ما در شعر کلاسیک ایران می شناسیم. نکته ی قابل ملاحظه ی دیگری که در شعر او به چشم می خورد؛ تمرکز او بر روی زبان و نگاه تغزلی اش به انسان است؛ نگاهی که پیشتر؛ تمرکز روایت داشت . اکنون؛ بیشتر متمایل به تمرکز زبانی تصویری ست:
ودر نگاهی به درون, کاوشگر نگاهی دیگر به مرگ است در کشف جاودانگی:
مردن بازآمدن به خویش است
نگرشی به درون
در شعر سرنوشت, تشبیه زندگی هست به قطار. قطاری که از یک مسیر می گذرد. از پنجره های این قطار؛ منظره ای متصور نیست. هدف نهایی این قطار؛ مرگ است. و مسافران, بی هیچ هیاهویی, به تماشای مرگ خود نشسته اند. اما اگر همین شعر را از آخر به اول بخوانیم, می رسیم به این سوال که: کدام دست ها این قطار را هدایت می کنند؟ هیچ نمی دانیم
کدام دست ها این قطار را هدایت می کنند؟
پنجره هایش را هیچ چشم انداری نیست
و مسافرانش
بی هیچ هیاهویی از آغاز و از انجام
مرگ خود را به تماشا نشسته اند
و هیچ حرفی برای گفتن نیست جز سوالی که بی جواب می ماند. جوابی که ادامه ی سوالی ست و سوالی که ادامه ی جواب است؛ مثل خود زندگی که یک علامت سوال بزرگ است در برابر سوالهای مرگ. و در انتظار پاسخ زندگی ؛ مرگ را به تماشا می نشینیم
ماه شناور در آبی آب
آبی ی آب شناور در ماه
شعری عاشقانه با زبانی روان, ماهی که شناور است در آبی ی اب و آبی ی آب که شناور است در ماه. ولی در سطر بعد به ناگهان پرشی تصویری به وجود می آید و شاعر احساس می کند گم شده است. و اعلام می کند کسی را گم کرده است
گم می کنم تو را
نمی دانم کجاییم؟
از هویت این شخص ثالث, هیچ نمی دانیم. شاعر توضیح نمی دهد. در سطر بعد می گوید: نمی دانم کجاییم؟ و دوباره از خود می پرسد و همزمان پاسخ می گیرد: در آبی ی آب یا در آب آبی. و چون سطر آخر؛ تکرار سطر اول است, شعر را از آخر به اول می خوانیم تا معنای دیگری برای پایان شعر بیابیم: گم می کنم تو را؛ نمی دانم کجاییم؟
در آبی ی آب
یا
در آب آبی
و شاید این شعر؛ گزارشی از وضعیت حیران زندگی ی تبعیدی است که گم کرده ای دارد که نمی داند چیست یا کدام است یا کجاست. و میان غربت غریبش و ماه شناور؛ راهی می یابد, آبی چون آب ؛ که آب, همان معنای فاصله است.

سهراب رحیمی
دسامبر 2013

مالمو سوئد

Wednesday 18 June 2014

عامل ناشناخته ی شعر






آریس فيورِتوس  در باره ی شعر و زندگی پر وستبری

Aris Fioretos om Pär Wästbrg
översättning till persiska: Sohrab Rahimi
 سهراب رحيمی

"زمان،ثروت است " از جمله ی عباراتی ست که چنان فرسوده شده اند که دیگر نمی
شود آنان را از اندیشه ای که ترویجشان داده، جدا کرد. معنای دیگر این عبارت اینست :
موقعيت ها را از دست نده، توجه به کاری که در هر صورت به جایی نمی رسد، نکن،
مراقب باش باش که هرکاری که می کنی، نفعی از آن عایدت شود. "زمان ثروت است"
شعار انگشتان آهنگزن و چشمان درخشان است که از ميان لبهای بهم فشرده نجوا می
شود و جهت گيری می کند بسوی همه آنهایی که خودشان را گناهکار می دانند در آنچه
من در ادامه می خواهم انجام دهم: زیاد حرف بزن، آری آری، کسی زیر چشمی بسوی
عقربه های ساعت که دور از چشم لغزیده اند، نگاه می کند. حرف آخرت را بزن. و حرف
یعنی اینکه آنچه که نفعی می دهد. حرفها که جامه عمل می پوشند معمولا بهره خوبی
می دهند، در حالی که تخيلات فقط در موارداستثنائی به صورت درآمد به حساب می آیند
چرا که آن که زمان را ثروت بحساب می آورد بندرت خوشبخت می شود اگر بداند
زمانهایی هم وجود دارند که نمی شود باآنها چرتگه انداخت. هر لحظه باید ماليات داد. و
آینده خودش را بر اساس پيش بينی ها مرتب و منظم می کند. هر چه پایان بندی مؤثرتر
باشد،بهتر است. داشتن یعنی داشتن اعتباربانکی.
از اینجا می شود نتيجه گيریهایی کرد حتی به حساب هنر کلمه. نزدیکترین عبارتی که به
متفکران سودمند نزدیک است این فرمول لاتين است:
یک پند فرسوده که رومی ها با آن می خواستند به ما بفهمانند ،Nulla dies sine linea
روزهایی که با کلمه نوشته نمی شوند در آن سوی خطوط نيمه شب بيهوده اند. اما در
این اولين برداشت، می توانست نتيجه گيری من بوی یک نوع تحليل بدهد- یعنی تفکر
منطقی. بنابراین اجازه بدهيد یک مقدار مابين تفاوت ميان "زمان حساب شده در کرون" و
"زمان حساب شده در کلمه" تأمل کنيم و به نویسنده ای که، در همان اوان جوانی خيلی
راجع به این مسئله می دانست، مراجعه کنيم. در مورد جلو بودن او از زمان، کافی نيست
اگر بگویم که او در نوجوانی دو رمان نوشت، پيش از آنکه در چهارده سالگی نخستين
نسخه ی فرستاده شده برای ناشر را بازپس بگيرد بااین بهانه که " دبيرستانی است "
چيزی که برای نوجوان چهارده ساله ای که در دوره راهنمایی تحصيل می کرد بسيار
مثبت بود. و نه حتی این مسئله که او درچهل سالگی مورد تحسين محافل ادبی قرار
گرفت. در سال 1973 ، او شماره حساب ادبی اش را تبدیل کرده بود از سه کتاب در انبار
به ده جلد کتابهای تحقيق، نثر، 9 رمان، چهار دیوان منتخب شعر، دو مجوعه شعرباضافه
ی صدها مقاله. بسياری از مقالات با نام مستعار چاپ شده بودند. مجموع آثار چاپ شده
ی این جوان چهل ساله بر طبق بررسی " ا ندرش ریدبری"، به 1042 می رسد، یعنی 45
اثر در سال، یا پنج شش چرکنویس در ماه یا ده صفحه(نه در ماه یا هفته) بلکه در روز.
مسلما اعدادی ازین دست نيستند که رابطه ی " پر وست بری " با قرض و بدهی را در
ادبيات مشخص می کنند بلکه شکل سی سال بعد از آن است که امروز اینجا نشسته و
اینجوری خلاصه می کند:
" یک منتخب ، یک نوع گردآوری ست از اموال مرده. مقداری برای انجمن های خيریه می
رود، مقداری برای کليسا و یک مقداری برای کيفيت."
این استعاره، به عنوان توضيحی بر یک منتخب از هفتاد سال شاعری، غيرعادی است .
و بسياری بر این باورند که منتخب شعر بر اساس نقشی از آثار است و نه صرفا غربال
کردن.
دیگر خوانندگان می دانند که شعر مثل مُبل است: حتی دیگران نيز باید بتوانند خود ر ا
درون آن راحت احساس کنند. منتخب آثار وست بری، " بازگشت در زمان" نام دارد و انواع
کميابی را معرفی می کند که درآن خط تيره وجود ندارد یا همان جور که خودش دز یکی
از بهترین شعرهایش می گوید: خلق شده از آب از یک رابطه ی طولانی:
"دیگر هيچ چيزی احتياج به جمع بندی ندارد
تعریفهایی از یک بردن که در باخت مخفی شده
این جور حساب کردن را دیگر تمام کرده ام."
" آوازی برای قسم خورده " اولين بار در سال 1964 بچاپ رسيد و آن کاری را می کند که
ژانرش می طلبد: نقاط مثبت و منفی با هم بودن را مطرح می کند - تمام نشانه های
تفکر و تقدیر، خيانت، درد و همدردی. اما او قبل از هر چيز ترجيح می دهدنوع پيچيده ی
حسابرسی عشق را انجام دهد که اجتناب می کند از هياهوی غمناک نتيجه گيری.
"یادآوری قبض های جریمه را نباید تحویل گرفت "
اینگونه تلاش، یعنی تلاشی در جهت اینکه با نام عشق حساب زمان را باز نگاه بداریم ،
تمام نویسندگی " وست بری " را انعکاس می دهد، از اولين شعرهای پرکلمه ی سال
1952 تا شعرهای اختصاری سه خطی اخير ، بعد از پنجاه سال و پنجاه و چند کتاب.
به عنوان شاعر، او شدیدا به حسابرسی فکر می کند. آن شاعری که در نوجوانی از
مدرسه فرار می کرد و خودش را به دفتر انجمن "سيگتونا" می رساند تا بنویسد، نوع
دیگری از رابطه را با خاطرات کودکی اش یا سالهای بلوغ انتخاب کرد، که این هر دو، نام
دو شعر او نيز هستند. و این رابطه با آن رابطه ای که او در اوج خط مشی زندگی اش ، به
عنوان سردبير یزرگترین روزنامه ی کشور سوئد و وجدان بزرگ در کانون نویسندگان جهان،
با سری پر از کاغذهای یادداشت دارد، تفاوت دارد. بيست سال بعد ، در شعر
" یادداشتی در جمبوجت " آرزو می کند که او آن "شخصيت داستان جنایی باشد/ که
هميشه فراموش می کند."
البته اگر نخواهيم صحبت کنيم از آن محقق و شاعری که در شعری با نام " حسابرسی "
به این نکته می پردازد که "هر آنچه ما کسب می کنيم به همان اندازه به حساب باخت های
ما افزوده می شود." یا آن بازنشسته ای که با صندل های اتيوپيایی اش بر پاهای سرگردان در
اطراف کليسای یوهانس آرزو می کند " روزهای بی ماليات داشته باشد با باند فرود/ درخشان
از باران".
هر چند که بسامد(فرکانس) احساس باختن در اشعار " وست بری " کم نيستند، در
عين حال بسياری از این حس ها و احساس ها در یک اعتماد اساسی به زمان، نفس
می کشند- گذشته یا آینده- که این مسئله فقط می تواند بستگی داشته باشد به دوران
بلوغی که در آنجا تفاوت نسل ها به عنوان بدهی ثبت نمی شد بلکه به عنوان طلب .
شاعر می گوید : من ترجيح می دهم با آدمهای پبر معاشرت کنم. و این اعتراف شاعری
ست که به عنوان پيرمرد و جوان، در شعرهایش نشان می دهد که چگونه یگانه شده
با ریشه هاش. وگرنه چگونه می شود توضيح دادکه وست بری جوان، اجازه می دهد
"آن " در "گرونکولا"(نام یک منطقه) در کنار هلن نود و شش ساله که در تختش دراز
کشيده همچون نقشی کج و معوج ظاهر شود. یا تا آنجا که به هنر پيشه های مرد مربوط
می شود به هاکلبری فين اجازه می دهد شمشير چوبی اش را در همان کتابی درآورد
که یک مرد جوان " پيانو برای زیرشلواری تاشده " را اجرا می کند.
نزد " وست بری" جدال نسلها هميشه صفر بر صفر به نفع طرفين به پایان می رسد.
اولين شعرهایش هنوز سهمی ناچيز از صحنه ی تئاتر در خود داشتند. اینجا یک لامپ
روشن می شد. آنجا یک رومانس قدیمی اجرا می شد. و از ميانِ مه شب، چراغ پياده ه ا
کورسو می زد.متن هایی وجود داشتند که آدم در آنها، جليقه راه راه به تن می کرد و
چای عصر را با آهنگ توپهای کراکت می نوشيد. بر دیوارها،تابلوهایی با موتيف های
فرانسوی آویزان بود. در طبقه های کتابخانه آدم کنجکاو می توانست تقویم های قومی
پيدا کند. و آن کس که کشوهای ميز را بيرون می کشيد، می توانست دفترچه هایی ر ا
پيدا کند که در کتابخانه ی "یروسو" خریداری شده. منِ این شعر، اولين کسی می بود
که اعتراف می کرد آنقدر پيش رفت نداشته که بر گذشته ی خودش مالکيت داشته
باشد. در عوض او مجبور می شود اشيا و عملکردش را از ذخيره زمانهای گذشته وام
بگيرد. اما گاه و بيگاه، هستی او ، چند وات اضافه شارژ می شد " تا نور غير منتظره
لاکش را بسوزاند".و به عنوان خواننده کار عاقلانه ای اینست که شاعر را دست کم
نگيریم وقتی از خودش می پرسد: " نقش من؟ تازه باشم در کلاس، دزدکی گوش دهم/
دزدکی نگاه کنم در آغاز."
در آغاز...همانطور که استيگ آلگرن یک بار اشاره کرد، و به عنوان اولين منتقد، آنچه در
باره ی این نوجوان، عجيب بود، این بود که بسيار پخته بنظر می رسيد- آنهم در سن و
سالی که همکلاسی هایش به دليل مشکلاتی در جمله سازی و جدول ضرب، از
مدرسه فرار می کردند. مشگل "وست بری" از نوع دیگری بود. او کلمه را داشت ولی
هنوز آن جرقه ی اصلی را کم داشت. یک دیدگاه مستقل برای بررسی و جمع و جور
کردن، کم داشت. در کتاب خاطرات 13 سالگی اش اینگونه عنوان کرده: " من نمی
خواهم مدرسه بروم و درس بخوانم. می خواهم داستان بنویسم ولی موضوعی برای
نوشتن ندارم." یک نمونه از این خواست و اراده را می شود در اولين شعر منتشر شده ی
" وست بری" و بخصوص در شعر "چاهی به سوی شب" دید. هرچند به نظر می رسد به
عنوان اولين کار خيلی تحت تاثير کلاسيک هایی چون " بو برگمان" و "استن سلاندر"
است. اما متن شعر چيزهای باارزشی را نشان می دهد. بخصوص خط پایانی نشان می
دهد چگونه شاعری جوان سعی می کند به آنچه کمبود ناميده شده بپردازد. زن بيگانه
ای که او ترسيم می کند کسی است که بتازگی به سوی چاه رفته است. و شعر اینگونه
گزارش می دهد:
"هر چند چشمه در نيمه ی تابستان خشکيده
او هنوز آنجا نشسته
اما در عمق این چاه، تنها روی زمين
خزه ای منعکس شد، خراش سنگها
تنها پروانه های شب را به سمت دیوارهای زمين کوبيد
می دانم، ، کافی ست برای آن که دلتنگ است
برای آن که سفر کرده است."
شعر به ما آموخته است که تجربه های انسانی را عميقا احساس کنيم. چاه، در اینج ا
استعاره ای ست برای ذخيره گاه جمعی یادگارهای ما. عجيب نيست که وقتی "وست
بری" کار شاعری اش را آغاز می کند، این صحنه قدیمی را انتخاب می کند.
با تمام سادگی اش، این صحنه، آغاز خوبی ست برای شاعر جوان. چشمه خشکيده،
ولی در عمقش هنوز خزه و خراش در سنگ دیده می شود. تا اینجاش، این شعر شامل
موتيف های آشنایی ست که به طرزی باصفا و قابل پيش بينی جابجا شده اند. جالب
ترین قسمت شعر، قسمت آخر آن است که با کلمه ی می دانم شروع می شود. در
یک نگاه سطحی، این داستان شهادتی ست از یک همدردی برای زن بيچاره ی بدبخت .
ولی وقتی آدم به عمق می رود، متوجه می شود که یک جزء کوچک فرسوده کافی ست
- خزه ها و خراش ها - تا کمبود محتوا دوباره نویسی شود. آن که تنها به ابزار ارتباطی
ساده دسترسی دارد ، اما هنوز به سرمایه ی شخصی مجهز نيست این گونه فکر می
کند، یعنی یک شاعر بالغ که هنوز نوجوان است."وست بری" در شعرهای بعدی،
سرچشمه ی خشک سنت را رها می کند و بجایش شروع به جمع آوری لحظه هایی
می کند که بيرون تقویم معمولی است. لحظه هایی که نمی شود اهميتی قطعی
برایشان قائل شد ولی با این حال پر قدرتند و سرشار از پيشنهادات تازه.
" پيامهای مخفی در باره ی آنها که جای دیگر زندگی می کردند
و به صداهای دیگر گوش می دادند"
و در یکی از تابلوها با موتيف فرانسوی، حرکتی چرخشی را آغاز می کند، که بعدها در
شعری در همين سالهای اخير جاری می شود به سوی شناخت:
" وقتی آدم خودش را پيدا کرده است
گمگشتگی آغاز می شود"
وقتی ميزبان چای می نوشد و بابت کمبود صدف دریایی، نگران است، شاعر جوان:
"مقداری کنار جاده پياده می رود
برای آنکه گل بچيند با نامهای عجيب."
و آنها را به کسی خواهم داد که می شناسمش
به کسی که به سالن ما نيامده."
شاید منتقدان حق داشته باشند که شعر "وست بری" در اتاقهای زیبا و بالکن های
شيشه ای شکل گرفته، اما ما وقتی که ما در یک بازنگری، آنها را می خوانيم این طور به
نظر می رسد که این شعرها در راه خروج از سالن ها آفریده شده اند.
شاعری که از مدرسه فرار می کرد تا در آرامش، شعر بنویسد، احتمالا هنوز خودش ر ا
پيدا نکرده بود، اما در همان موقع می شد حدس زد که شعر او در مانورهای بعدی اش
شکل می گيرد. در دهه ی شصت، شخصيتِ شعریِ "وست بری" در جهانی که او به ارث
برده به کار ادامه می دهد، " مانند عقربه های مرگ در کنده های پير" .
"احساس می کنم سالهاست یکشنبه است
زمان کش دار چون حصيری در زنبيل کاردستی.
حتی زمانی که بيدارم توان مالی دارم برای زندگی"
متن هایی که بوجود می ایند گذشته های دور را در نش های سنتی منظم نمی کنند. و
حتی مظاهر قدیمی را با خطوط تيره ی حال در شمارشی معکوس خط می زنند. " تجربه
ی نسلها" در عوض خودش را به صورت این عبارت زیر نشان می دهد:
" همه چيز باید دوباره بدست بياید، دوباره پيدا شود."
وست بری به این نتيجه رسيده که کافی نيست سنت را نگاه کنيم. سنت باید دوباره
کشف شود. حالا در شعرهایش عناصری پيدا می شود که نمی شود عاقلانه حذفشان
کرد. رویاهای بی شکل پر از اعداد، کليدهایی که در قفل در نمی چرخند و تولدهای
دوباره و دوباره، وقتی که من شعر ادامه می دهد:
" به عقب در زمان، درون کشتی هایی به بزرگی جنگل
آنجا که جنگل های بسته می درخشيدند سرد چون کاربيد"
کسی که از سر ماجراجویی می خواهد یکی از این شعرها را بخواند باید بداند که آنه ا
داستان هيجان انگيزی دارند. این شعرها شامل بعدی هستند که از طریق استفاده بکار
نرفته اند. این متن ها فاقد تاریخ مصرفند. به عبارتی دیگر : اینها صاحب آینده اند. پانزده
سال بعد از آنکه "وست بری" جوان، به چاه خشک به عنوان تصویری برای منابع شعری
اش قناعت می کند، شعرهایی می نویسد که با وجود درنگی در گذسته ها، از زمان حال
نيز نيرو می گيرند. حالا شاعر به شکل دیگری به این منابع گذشتگان نگاه می کند. از یک
طرف بخش مصرف شده ای هست _ پدیده هایی که از نظر تاریخی زنده بوده اند ام ا
قدرت عمل را از دست داده اند:
" دایناسورها برنمی گردند
با آنکه آدم تخم هاشان را پيدا کرده
با جنينی که آماده ی دویدن است"
.( از طرف دیگر، این گذشته شامل " معادن یخزده" است( نام کتابی در سال 1990
در مورد این ذخيره ها، "شمارش معکوس و جمع بندی/ خطی زیر اخبار ساده." صدق
نمی کند. و هنوز ادامه دارند: " گذشته ها چيست /مگر چيزی ست جز آمادگی؟"
و شاعر توضيح می دهد: " یک مدرسه رفتن برای آنکه ما را آماده کند؟"
" و ما به خود تلقين می کنيم: همه چيز به وقت خودش می آید
وقتی که کشف به انتظار ماست، می بينمش، نه زودتر
اما من روبروی کشف خودم ایستادم، نفهميدمش
بعدها مرا دربرگرفت مانند یک حمله ی مالاریا."
این گذشته هاست که به شکلی بدخيم کشف می شود، مثل غده ای که بعد از علایم
و عوارضش پيدا می شود. تشابه خوبش ميتوانست نيرویی باشد که در درون منجمد
شده اما قدرتش را از دست نداده. و مانند قدرت ویران کننده، غيرقابل پيش بينی است،
اما شرطش عشق است، نه ویرانی:
" چه مدت ما را موج گرم فاصله، چه کسی می ماند؟
از عشق وقتی دیگر حس هایمان بياد نمی آورند
تصویرهای برگردان پوست آیا بایگانی شده اند
جایی چون شهابها در یخ ابی رنگ آنتارکتيس
گلوله ی آتش که در سرما خاموش شده، پيام بر در زمان
که داستتان آفرینش را تعریف می کند،
نگهداری شده دور از دسترس برای قدرتهای ویرانگر؟"
"وست بری" مجرب هردو نيروی زمان را بکار ميگيرد: هم آن را که ویران می کند و هم آن
را که می سازد. آنچه می شود بدهی و طلب ناميدش. در دهه ی هشتاد، او در شعری
اشاره می کند به " آنچه باقی مانده و تمام نشده"، و در سه خطی دیگری اشاره می
کند: "هيچ چيز تمام نمی شود هرچند همه چيز به پایان می رسد". شعر "مرخصی
زمستانی" از کتاب " یک تشابه دور" در سال 1983 بر این تناقض تاکيد می کند:
"اگر می توانستم تقدیرنامه ای در رثای پاک کن بنویسم
پاک کن 9 کرونی از کتابفروشی "یروسو"
بوی ليمو می دهد و به شکل تکِ پيک است.
پسرم با غرور به سمت خانه، حملش می کند.
سی و پنج سال پيش در همين مغازه
که ظاهرا کسی آنرا تعمير نکرده از آن زمان
یک دفترچه ی ابدی خریدم
آدم می توانست با ناخن هایش بنویسد
سلوفانش چرکی می شد و پشتش می ماند
و جدا کردن مخلفاتش، چه ابدیت کوتاهی
با این همه، نوشتن باقی ست.
وقتی که او تکِ پيک می بيندو
مزه ی ليمویی اش را احساس می کند
مسافرخانه های زمستانی را بياد خواهد آورد
راهروها، ردپاهای یخزده، فينال پينگ پونگ
و رژه ی کلاهها،
با آنکه پاک کن، خودش را پاک کرده است
و ابدیت بپایان رسيده است."
شاعری که در سن بالا، به هنگام خرید از یک کتابفروشی در شهری در شمال سوئد،
بياد می آورد که چگونه در آغاز نویسندگی اش در همين کتابفروشی دفتری جاودانه
خریده. او خودش را در پسرش منعکس می کند و در می یابد که با وجود اینکه دوران
کودکی مدتها پيش بپایان رسيده ، می تواند هميشه دوباره آغاز شود. آن چه بپایان
رسيده هرگز تمام نمی شود. اما " وست بری" به این تجربه ی صحيح شاعرانه رضایت
نمی دهد که پدر ادامه می یابد در پسرش، و سنت از طریق تجدد زنده می ماند .
برعکس( و د راین نکته، نقطه ی قوت شعرش نهفته است) او خوشبختی پسرش ر ا
توضيح می دهد وقتی که او پاک کن را به خانه می برد، و پيش بينی می کند که "روزی
در آینده کافی خواهد بود که مخلوط کنی تصویری از تک پيک و بوی ليمو را برای آنکه
پسرت بياد بياورد دیدار در کتابفروشی "یروسو" را - عليرغم آنکه پاک کن برای مدته ا
پيش ، خودش را پاک کرده است.
" وست بری" حافظه را فقط به عنوان یک مهم برای گذشته ها، مورد مطالعه قرار نمی
دهد، بلکه به صورت رفتار آینده. شعر او چيزی غيرعادی چون یک یادآوری آینده را توضيح
می دهد، یک بزرگداشت که در لحظه ی نوشتن هنوز چيزی از آن باقی مانده است برای
مخلوط کردن. اینجا راز حسابرسی شعر " وست بری" نهفته است. او جای پای آینده ر ا
در گذشته ، کشف کرده است. جای پای چيزی که هنوز اتفاق نيفتاده اما هم اکنون می
تواند خوانده شود در نقش های آینده. این کشف ضمانت می دهد که شاعر مجرب در
کودکی نمی ماند. با یک تيتر از " ده اتمسفر" می توانست این قول داده نشده " عامل
ناشناخته ی شعر" ناميده شود. "وست بری" نشان می دهد که عامل ایکسِ ناآشنای
شعر، تعادل حافظه را ناممکن می کند. عامل ناآشنای شعر به طرز عجيبی عمل می کند
برای آنکه همه ی لحظه هایی که می خواهند پاک شوند می توانند به حساب بيایند به
عنوان بدهی و نه به عنوان طلب. این کسر بودجه ، سرمایه ی واقعی شعر است. فقط
به این علت است که شعر، برد به حساب می آید یا آن طور که "وست بری" در سخنرانی
ورودی اش به آکادمی اشاره می کند( سخنرانی ای که دز باره ی ورنر آسپنستروم شاعر
بزرگ سوئد نوشته بود): شعر یک تکه باقی مانده از یک پارچه است وقتی که معادله ی
زندگی در صفحات اقتصادی حل شده است. در شعر پخته و متجربِ "وست بری" زمان
هم فرار است و هم گریز، یا برای آنکه استعاره ای را استفاده کنيم که او خود ترجيح می
دهد: خط و پاک کردن خط. نيم قرن پيشتر، "وست بری" اجازه داده بود هلن نود و شش
ساله که در تخت خودش مانند نقشی از کمان، خميده گشته، استراحت کند. حالا ،
زمانی که خودش ادعا می کندنزدیک تراست به گور تا کلاس درس، استيل جدیدی از خود
در نوشتن نشان می دهد: بی هنر اما با نفوذ. خلاصه تر بگویم:با روشی بازاری، خشک
و دقيق، گل یخ را بر شيشه ی پنجره، حکاکی می کند.
در شعرهای سه خطی "وست بری" بی نهایت، چون چيزی گریزان، پدیدار می شود .
بدین ترتيب همه ی آنها مثالی می شوند از آنچه تعطيلات زمستانی می خواست باشد:
بزرگداشتی از پاک کن. اینجا منبت کاری هایی هست که با چند خراش محکم حلقه های
کهکشانی سال های نوری را جادوگرانه ظاهر می کند، و می تواند حسابی سر و صد ا
راه بيندازد از ترانه های سریع در امتداد سيم های تلفن. بعضی وقتها نااميدی سنگينی
می کند در این مورد که شایذ یک حرف، کم یا زیاد گفته شده باشد در طول این ساليان؛
چيزی که در نوشته ی او تبدیل شده است به یک شعر خيلی خوش آهنگ و ولرم. بهتر
است فراموش نکنيم که حقيقتا " وست بری" دستور این ولرم بودن را در هفده سالگی
صادر کرد: "زمان آن فرارسيده که بر عليه انسان سياسی، قيام کنيم" که در شعری
بسال 1951 ذکر می شود.
"از ولرمی و ضعف ایمان دفاع کنيم"
در یک شعر سه خطی به این حالت رجوع می کند:
"جهان زیرزمينی را نمی شناسم، از متافيزیک فوقانی می ترسم.
طبقه ی وسط می ماند: کتابها، غيبت، بچه های غير قابل هضم.
در جيبم، کليدی را که در کوچه پيدا کردم فشار می دهم."
"وست بری" از طبقه متوسط شاعران است. او شاید از دلسوزی اجتناب کند، اما از
شور و شوق فرار نمی کند؛ او از داغ بودن اجتناب می کند اما نه از هوس ها، از سرم ا
می گریزد اما نه از وضوح. در شعر او قلب شعر بزرگ نمی زند. آنجا اتشی پردود و بدخيم
نمی سوزد. اما خواننده صدای بالهای زندگی را پيدا می کند، آرام چون پروانه های شب
که می خورند به دیوار چاه در اولين شعر او در پنجاه سال پيش از این. اگر دمای این شعر
را بگيرند 37 درجه سانتيگراد خواهد بود(درجه حرارت بدن انسان). علت این مسئله، زیاد
ربطی به یگانگی او با گذشته ها ندارد یا اميدش به آینده، بلکه عشق او به زمان حال -
این نقطه ی دونده که به متن، مزه ی خودش را هدیه می کند، مزه ای از تعجب بيدار. "
وست بری" از سر بی ميلی در عمق زندگی به سر می برد، در آب گل آلود زندگی
اجتماعی. اما او همچنان، از ناحيه های تاریک زندگی روحی روانی می گریزد،از آنجا که
وقتی هوا رقيق می شود افکار به چيزهای انتزاعی تبدیل می شوند. او مهندس اسميت
را دنبال می کند؛ که وقتی بر جزیره ی اسرار آميز ژول ورن فرود می آید، می گوید: "بيرون
کنيد همه ی چيزهایی را که وزن دارند! همه چيز را"
در طی سالهای اخير، او خودش را از شر این باری که شعرهای قبلی اش را سنگين می
کرد رها کرد. از نظر استيل، هيچ چيزی سنگينی نمی کند. بر عکس، نوشتنش چنان
سبک و آرام شده که خواننده از ميان قشرهای نازک اکنون عمق ناشناخته ای را حدس
می زند.
" سطح را جستجو کن،
جایی که بتوانی با کفش های اسکی برقصی
یاد بگير زندگی کنی بر پرده های سطح هيجان
سرزمين سطوح وسيع تر از سرزمين اعماق است."
این شعر به حرفهای نيچه و ناباکوف شبيه است، ترانه ای برای بزرگداشت سبکی و
حيرانی. اما پيش از هرچيز، او دستورالعمل می دهد برای حرکت در عرض، نقش های
مخلوط که اجزای تشکيل دهنده ی عشقند." من با جابجا کردن/ کار می کنم" شعری
ست که وست بری یک روز نوامبر دهه ی نود ميلادی می نویسد، و یکماه بعدش اضافه
می کند: " من استثناها را خوب بلدم". این بزرگداشت برای سطح را ربط داده اند به
نوجوانی امن او در منطقه ی "اوسترمالم" ، جایی که آدم ها هم پول دارند و هم وقت،
چيزی که تصور می رود باعث نگاه استتيک او به جهان شده است. او می اندیشد مهمتر
است که فرم را حفظ کنيم تا خود را در محتوا غرق کنيم. دفاعيه ی "وست بری" در مورد
سرزمين سطح ها ، قراردادی ست با تنها زمان موجود؛ حالا. مانور او را باید به شکل
تلاشی دید در عرض که ابعاد را گسترش می دهد و قبل از آنکه روی زمين دیر بشود، در
حد توانش، تنوع دیوانه ی جهان را محاصره کند و در بر بگيرد. اینجاست که صندل ها وارد
صحنه می شوند:
"من اکر اوقات، صندل های اتيوپيایی ام را استفاده می کنمپ
هردوتاش شبيه همند طوری که آن کس که ردپای مرا می بيند
هرگز مطمئن نيست که من از کدام سو می روم"
به عنوان خواننده، آدم هيچوقت نمی داند که اشعار "وست بری" در زمان به جلو ميروند ی ا
به عقب. آنچه مطمئن است اینست که کسی که دستش را روی ردپایی فشار می دهد
که دیگران برجای گذاشته اند، ولرمی را احساس خواهد کرد.این گرمای زمان حال است.
زیاده روی اسمی ست که "وست بری" بر ثروتش گذاشته است. هنوز کارهای او پر
است از معناهای وحشی. این را در شعری توضيح می دهد که افکار خواننده را می برد
به سوی چاهِ آغازین.
"مجهز کردن، تکه هایی از جادو
سخاوتمندی عنان گسيخته، زیاده روی
و حرکتی آرام، گِردِ یک آرامش رمزآميز"
"وست بری " در شعر خود به طرز آرامی، در اطرافِ وسطِ زمان، حرکت می کند- خلاء ای
که هشدار می دهد که زمان هرلحظه ممکن است بپایان برسد. شرط اصلی این مانور
دایره ای ، که در "کار تنهایی" شروع شد، آن چيزی ست که امکان حسابرسی را به
تعویق می اندازد. به همين جهت، جمع آوری ای که "وست بری" از کارهایش می کند،
نباید این طور تفسير شود که او به عنوان یک هفده ساله در زمان به عقب برمی گردد ب ا
دستی به روی ميله های زمان، پایينِ آن پله هایی که به پارناس منتهی می شوند. این
عنوان شامل یک هشدار هم هست. " به عقب در زمان" پرده بر می دارد از گذشته ای
که هميشه در دسترس نيست. و از همه مهمتر: نه هميشه به یک شکل. مهم است که
به موقع عمل کنيم. آن وقت زمان حال، آن نظارتگاهی می شود که از آن گذشته با آینده
مذاکره می کند. این که این معامله چگونه سودمند است یا نه، نقطه ی فرار را تشکيل
می دهد. "وست بری" این را یک تماس انجام نشده می داند، چرخشی متعجب در گریز
از نابودی. د رهر دو مورد این قضيه نشان می دهد که:
"آن چه به پایان رسيده، تمام نشده
مثل یک دست انداز غيرمترقبه باز می گردد
در راه یا مثل پلی که وجود نداشت
دفعه ی قبل که من از این راه راندم
شادمانی لجباز، سوزانده
اما نه سوخته، پر از آغازها"
می بينم که زیر چشمی به ساعت نگاه می کنيد. حالا وقت آن رسيده که به اصل مطلب
اشاره کنم، یعنی به آغاز برگردم.در آغاز اشاره کردم که آنکس که زمان را بصورت پول می
بيند، می خواهد بگوید که آن چيزی که انسان سعی می کند خودش را به آن برساند باید
صرف داشته باشد.اما اشعار "وست بری" این منظر خوش منظره ی زمان، به ما می
آموزند که سود واقعی شعر در آن چيزی ست که ما هرگز به حساب نمی آوریم: " آنچه ر ا
از دست داده ای به صورت سرمایه به حساب بياور، به صورت بدهی" . به عنوان شاعر، او
بدهی دارد، نه به خاطر اینکه او اهميت می دهد به بدهی زندگی ، بلکه به خاطر اینکه
او بر طلب هایش نظارت دارد. "وست بری" زمانی که هنوز خيلی جوان بود، از چشمه
های خشک سنت نوشت. پنجاه سال بعد، هنوز باختن است که افکار او را بخود مشغول
می کند. اما آنجایی که او قبلا راضی بود به طلایی کردن باخت، حالا اجازه می دهد
باقيمانده ها، زبان واضح اما دوگانه ی خود را صحبت کنند:
" روزها را به کنار می گذارم
چون لاتاری های استفاده نشده
بس است اعداد برای برد و باخت
کافی ست رویاهایی برای آینده
مرخصی های استعلاجی
من روی نامناسبها ضربدر می زنم
و دستم را روی دستت پرتاب می کنم."
جواب مسئله اینجاست: ایکس شگفت انگيزی که "عامل ناشناخته ی شعر" است. و این
به این معناست که آن زمانی ما شاعر در اختيار ما می گذارد با نتيجه مساوی به اتمام
می رسد. "وست بری" آن را کلاس تقویتی عشق می نامد. همچنين می شود آن ر ا
مدرسه ی اکنون ناميد؛ مدرسه ای که او هرگز از آن نگریخته، چه به عنوان دانش آموز دبستانی با موهای براق و شانه زده و چه به عنوانِ عضو آکادمی با صندلی مخصوص -
چيزی که برای ما خوانندگان این آثار، باید به صورت شانس تلقی شود.
متشکرم از وقتی که در اختيارم گذاشتيد..