Wednesday 31 October 2007

عکسی از شاعر
بعد از شنیدن خبر درگذشت شاعر معاصر, قیصر امین پور,خبر یافته شدن جنازه ی شاعر معاصر مقیم انگلیس تیرداد نصری هم در لندن به دستم رسید. چند روز پیش از این هم علی جمشیدی, عضو دیگر خانواده ی شاعران, به مرگ مشکوکی درگذشته بود.یک بطر شراب توی خانه دارم که فکر کردم با خودم بردارم و بروم بیرون بریزم توی خاک , یک لیوان برای هر شاعری و سه
بادبادک هم با خودم برمی دارم که برای روح شاعران هوا کنم
این روزها عجیب مرگ بارانم

Monday 22 October 2007


و حدیث عروج شاعر
دارم به آخرین حرفهایی که چهارشب پیش بین من و علی و آرش رد و بدل شده بود فکر می کنم. اولش کلی
درمورد ساختمان شعر صحبت کردیم و اینکه شعر را از تصویرهای مزاحم خالی کنیم. بعد صحبت کشید به زبان شعرو استقلال شاعر و گریز از زبان بازی و فرم گرایی و توجه به معنا . بعد صحبت شد که شعر باید ساده باشد و عمیق. زیبا باشد و کوتاه. بعد هم راجع به اخلاق صحبت کردیم. اینکه در تنهایی خوبین نباشیم ودر جمع بدبین نباشیم، اینکه شعر برای شاعر باید تزکیه نفس باشد. اینکه هنر باید پالایش بدهد.و هنر باید معرفت ویژه ای را منتقل کند و انسان را از جهان مادی به جهان معنوی پرتاب کند......................
همین دیشب بود که آرش زنگ زد و گفت که علی توی خونه اش مرده. چند لحظه قبلش به آرش زنگ زده بوده و گفته بوده که قلبش درد می کنه. وقتی آرش رسیده بوده، درست مثل این بود که ساعتهاست که مرده. بدنش یخ زده بود و چشمهاش باز بود به سمت آسمان. همین طور زل زده بوده به سقف آسمان...انگار که منتظر کسی باشه.تو این بیست و سه سال زندگی توی این غربت سوئد، همیشه تنها بود و همیشه چشم براه که کسی بیاد. کسی که هرگز نیومد. یا شایدم اومد و علی رو با خودش برد. علی توی همه ی این سالهای زندگی در خارج نه ازدواج کرد نه تشکیل خانواده داد.نه بچه ای داشت و حتی یک کتاب شعر هم چاپ نکرد، با اینکه اقلا هفته ای یک شعر می نوشت. هم غزل و قصیده هم شعر نو هم نمایشنامه. گه گاه نوشته هاش را برای ما می خوند. اما هیچ وقت چاپ نمی کرد. می گفت می خوام بیشتر کار کنم. می گفت می خوام بیشتر فکر کنم. و با این حساب او رفت و علاقمندان شعرش از خواندن شعرهای او محروم شدن.
چهار شب پیش موقع رفتن از خونه ی علی، یه دفترچه به من داد که شعرها و ترجمه هامو توش بنویسم.حالا این دفتر اینجاس روبروم روی میز و داره به من زل می زنه.شعرهاشو اما ندارم..
فقط یک جمله از اولین شعرش در اولین زمستان سوئد بیادم مونده.....اولین برف زمستان که نشست، بوی تنهایی داد...بوی تاریکی ی شب های بلند....
علی رفت و به زمستان پیوست...به تاریکی ی شبهای بلند...یادش زنده باد...و شعرش که ساده بود و روان مثل خودش....................

Saturday 6 October 2007

جکسون پالاک خوشبخت تر از من بود
به نظر من کار هنری خودش به خودی خود دارای ارزش است ولی مسلمه که اگه هنرمند محتاج حمالی باشه برای خلق کار ادبی در کارش موفق نمی شه و درجا می زنه. به نظر من باید سوال را این طور مطرح کنیم که اگر بانوی ثروتمند به جکسون پالاک کمک نمی کرد او شاید حتی نقاشی هم نمی توانست بکند چه رسد به این که نمایشگاهی داشته باشد. در مورد ادبیات کار از این هخم سخت تر است چون نویسندگان باید ساعت ها و روزهای متمادی بنویسند و بخوانند و این تنها در صورتی امکان پذیر است که مجبور به حمالی نباشند یعنی یک منبع درآمد داشته باشند.بعدا برای ارائه همیشه می شود یک گالریِ، یک ناشر یا یک چاپخانه پیدا کرد . مهم خود آفرینش است نه صرفا نشان دادن به دیگران.منتقدان خیلی مواقع مغرضند ولی هنرمند باید بخاطر تسکین روح خودش و حفظ زیبایی در جهان کار کند.