Saturday 28 June 2014

نگاهی به خطابه های زمینی منصور کوشان








نگاهی به
خطابه های زمینی
منصور کوشان
نشر اچ اند اس مدیا

جلد کتاب را که نگاه می کنم, نام کتاب برایم فریبنده است. طرح جلد کتاب؛ تصویری گویاست و هم مبهم. طرح تصویر زنی ست با چهره ای گمنام با گوشواره ای از گیلاس حقیقی. اما آیا گیلاس حقیقی ست یا تصویری از گیلاس حقیقی ست؟ و چرا موهای سیاه در زمینه ی تصویر سیاه و سفید, خیلی سیاه است. آنیمای شاعر از همین ابتدای مجموعه؛ ما را تشویق به ملاقات چهره ای دیگر از یک نمایشنامه نویس فیلمنامه نویس مقاله نویس محقق پژوهشگر نویسنده ی کارگردان ایرانی می برد. می توانم بگویم با خواندن این مجموعه مطمئن شدم  منصور کوشان, بسیار شاعر است و شعر او فشرده ی تجربه های سالهای نویسندگی ی اوست. منصور کوشان, شاعری بی ادعاست. اما شعرش می تواند ادعا کند. منصور کوشان توانسته معناهای بسیار را  در کلماتی کوتاه در ساختمانی فشرده و موجز به عرصه ی نمایش بگذارد. صیقل کلماتش از جنس تحملند, از جنس غربتی غریب, از جنس یک تنهایی ی ناب، از نوع یک روایت منثور با زبانی شاعرانه در وزنی آزاد. در سرتاسر این مجموعه می شود تصویری از اندوهی طولانی دید. شاعر, جهان را زشت می بیند اما تلاش دارد زیبا تصویر کند, هرچند ردپای خراش  سالیان غربت و زخم دشنه ی دشمنان دوست نما, چون تصویری غیر مستقیم از میان شعرها سرک می کشد. اما  منصور کوشان را کسی نمی بینم که ناملایمتی های زمانه, توانسته باشد از پایش درآورد. او سردبیر خستگی ناپذیر جنگ زمان است. او سردبیر باپشتکار مجموعه های درخشان بسیاری در نشر آرست است. و مجموعه مقالات و شعرها و نمایشنامه ها و فیلمنامه ها و سرمقاله ها و پژوهش هایش, خبر از روحی بیقرار و ذهنی فعال می دهد که می خواهد جهان را در هنر ؛ فشرده کند و از میان اندوه و ابریشم, راهی به سمت زنان فراموش شده و  دهان خاموش بگشاید به سمت  تثلیث جادو و  ناخدابانو . شاعر می خواهد از عشق های شیطان بگوید؛  از راز بهارخواب و  آداب زمینی در محاق. او  با خواب صبوحی و تبعیدی‌ها از واهمه‌های مرگ  تا واهمه های زندگی می گذرد  واز ثانیه ها و ساعت هایی با زانیه  سخن می گوید که راز مولودی های عاشقانه  است. شاعر در این مسیر  از هزاره های کهن گذر می کند. از  گفت سنگ ها  می گذرد ازپشت  پنجره‌ی رو به‌جهان به هستی نگاه می کند تا مفهوم دیگر الفبا را بنویسد و با خواننده همراه شود؛ به همراه  سال‌های شبنم و ابریشم  در جوار قدیسان آتش که خواب خواب‌های زمان می بینند در معیت انسانی مضطرب که همچون فیلسوفی اندیشناک و مضطرب, خیره می ماند به عقربه های لرزان ساعتی که سفرهای عینی و ذهنی را از آینه های زمان به چالشی در فراسوی متن, فرامی خواند.
در این مجموعه , شعرهای بسیار خوبی هست که می شود بارها و بارها خواند و هربار معنای تازه ای در آن ها یافت:

شناور در حجمی از حیات
از مغاک آمده ایم
با فریادی از روشنایی

تصویر خوبی از زندگی و مرگ. و مغاک چیست جز خاک, که همانطور که خیام می گوید؛ از خاک برآمدیم و بر خاک شدیم. و جنس سکوت از تاریکی است. و مرگ؛ چیزی نیست جز شناور شدن در مغاک خاک, فریادی در سکوت در حجمی از حیات به حجمی از مرگ, منتهی می شود. در نقد قبلی ام بر شعرهای منصور کوشان گفته ام او شاعری ست فیلسوف. اما در این کتاب, نگاهش به جهان, به تصویر؛ به واژه و به هستی عمیقتر و درونی تر شده. و سطرها گاه پهلو می زنند به عرفان. منتها نوع بیان عارفانه ی او از جنسی نیست که ما در شعر کلاسیک ایران می شناسیم. نکته ی قابل ملاحظه ی دیگری که در شعر او به چشم می خورد؛ تمرکز او بر روی زبان و نگاه تغزلی اش به انسان است؛ نگاهی که پیشتر؛ تمرکز روایت داشت . اکنون؛ بیشتر متمایل به تمرکز زبانی تصویری ست:
ودر نگاهی به درون, کاوشگر نگاهی دیگر به مرگ است در کشف جاودانگی:
مردن بازآمدن به خویش است
نگرشی به درون
در شعر سرنوشت, تشبیه زندگی هست به قطار. قطاری که از یک مسیر می گذرد. از پنجره های این قطار؛ منظره ای متصور نیست. هدف نهایی این قطار؛ مرگ است. و مسافران, بی هیچ هیاهویی, به تماشای مرگ خود نشسته اند. اما اگر همین شعر را از آخر به اول بخوانیم, می رسیم به این سوال که: کدام دست ها این قطار را هدایت می کنند؟ هیچ نمی دانیم
کدام دست ها این قطار را هدایت می کنند؟
پنجره هایش را هیچ چشم انداری نیست
و مسافرانش
بی هیچ هیاهویی از آغاز و از انجام
مرگ خود را به تماشا نشسته اند
و هیچ حرفی برای گفتن نیست جز سوالی که بی جواب می ماند. جوابی که ادامه ی سوالی ست و سوالی که ادامه ی جواب است؛ مثل خود زندگی که یک علامت سوال بزرگ است در برابر سوالهای مرگ. و در انتظار پاسخ زندگی ؛ مرگ را به تماشا می نشینیم
ماه شناور در آبی آب
آبی ی آب شناور در ماه
شعری عاشقانه با زبانی روان, ماهی که شناور است در آبی ی اب و آبی ی آب که شناور است در ماه. ولی در سطر بعد به ناگهان پرشی تصویری به وجود می آید و شاعر احساس می کند گم شده است. و اعلام می کند کسی را گم کرده است
گم می کنم تو را
نمی دانم کجاییم؟
از هویت این شخص ثالث, هیچ نمی دانیم. شاعر توضیح نمی دهد. در سطر بعد می گوید: نمی دانم کجاییم؟ و دوباره از خود می پرسد و همزمان پاسخ می گیرد: در آبی ی آب یا در آب آبی. و چون سطر آخر؛ تکرار سطر اول است, شعر را از آخر به اول می خوانیم تا معنای دیگری برای پایان شعر بیابیم: گم می کنم تو را؛ نمی دانم کجاییم؟
در آبی ی آب
یا
در آب آبی
و شاید این شعر؛ گزارشی از وضعیت حیران زندگی ی تبعیدی است که گم کرده ای دارد که نمی داند چیست یا کدام است یا کجاست. و میان غربت غریبش و ماه شناور؛ راهی می یابد, آبی چون آب ؛ که آب, همان معنای فاصله است.

سهراب رحیمی
دسامبر 2013

مالمو سوئد

Wednesday 18 June 2014

عامل ناشناخته ی شعر






آریس فيورِتوس  در باره ی شعر و زندگی پر وستبری

Aris Fioretos om Pär Wästbrg
översättning till persiska: Sohrab Rahimi
 سهراب رحيمی

"زمان،ثروت است " از جمله ی عباراتی ست که چنان فرسوده شده اند که دیگر نمی
شود آنان را از اندیشه ای که ترویجشان داده، جدا کرد. معنای دیگر این عبارت اینست :
موقعيت ها را از دست نده، توجه به کاری که در هر صورت به جایی نمی رسد، نکن،
مراقب باش باش که هرکاری که می کنی، نفعی از آن عایدت شود. "زمان ثروت است"
شعار انگشتان آهنگزن و چشمان درخشان است که از ميان لبهای بهم فشرده نجوا می
شود و جهت گيری می کند بسوی همه آنهایی که خودشان را گناهکار می دانند در آنچه
من در ادامه می خواهم انجام دهم: زیاد حرف بزن، آری آری، کسی زیر چشمی بسوی
عقربه های ساعت که دور از چشم لغزیده اند، نگاه می کند. حرف آخرت را بزن. و حرف
یعنی اینکه آنچه که نفعی می دهد. حرفها که جامه عمل می پوشند معمولا بهره خوبی
می دهند، در حالی که تخيلات فقط در موارداستثنائی به صورت درآمد به حساب می آیند
چرا که آن که زمان را ثروت بحساب می آورد بندرت خوشبخت می شود اگر بداند
زمانهایی هم وجود دارند که نمی شود باآنها چرتگه انداخت. هر لحظه باید ماليات داد. و
آینده خودش را بر اساس پيش بينی ها مرتب و منظم می کند. هر چه پایان بندی مؤثرتر
باشد،بهتر است. داشتن یعنی داشتن اعتباربانکی.
از اینجا می شود نتيجه گيریهایی کرد حتی به حساب هنر کلمه. نزدیکترین عبارتی که به
متفکران سودمند نزدیک است این فرمول لاتين است:
یک پند فرسوده که رومی ها با آن می خواستند به ما بفهمانند ،Nulla dies sine linea
روزهایی که با کلمه نوشته نمی شوند در آن سوی خطوط نيمه شب بيهوده اند. اما در
این اولين برداشت، می توانست نتيجه گيری من بوی یک نوع تحليل بدهد- یعنی تفکر
منطقی. بنابراین اجازه بدهيد یک مقدار مابين تفاوت ميان "زمان حساب شده در کرون" و
"زمان حساب شده در کلمه" تأمل کنيم و به نویسنده ای که، در همان اوان جوانی خيلی
راجع به این مسئله می دانست، مراجعه کنيم. در مورد جلو بودن او از زمان، کافی نيست
اگر بگویم که او در نوجوانی دو رمان نوشت، پيش از آنکه در چهارده سالگی نخستين
نسخه ی فرستاده شده برای ناشر را بازپس بگيرد بااین بهانه که " دبيرستانی است "
چيزی که برای نوجوان چهارده ساله ای که در دوره راهنمایی تحصيل می کرد بسيار
مثبت بود. و نه حتی این مسئله که او درچهل سالگی مورد تحسين محافل ادبی قرار
گرفت. در سال 1973 ، او شماره حساب ادبی اش را تبدیل کرده بود از سه کتاب در انبار
به ده جلد کتابهای تحقيق، نثر، 9 رمان، چهار دیوان منتخب شعر، دو مجوعه شعرباضافه
ی صدها مقاله. بسياری از مقالات با نام مستعار چاپ شده بودند. مجموع آثار چاپ شده
ی این جوان چهل ساله بر طبق بررسی " ا ندرش ریدبری"، به 1042 می رسد، یعنی 45
اثر در سال، یا پنج شش چرکنویس در ماه یا ده صفحه(نه در ماه یا هفته) بلکه در روز.
مسلما اعدادی ازین دست نيستند که رابطه ی " پر وست بری " با قرض و بدهی را در
ادبيات مشخص می کنند بلکه شکل سی سال بعد از آن است که امروز اینجا نشسته و
اینجوری خلاصه می کند:
" یک منتخب ، یک نوع گردآوری ست از اموال مرده. مقداری برای انجمن های خيریه می
رود، مقداری برای کليسا و یک مقداری برای کيفيت."
این استعاره، به عنوان توضيحی بر یک منتخب از هفتاد سال شاعری، غيرعادی است .
و بسياری بر این باورند که منتخب شعر بر اساس نقشی از آثار است و نه صرفا غربال
کردن.
دیگر خوانندگان می دانند که شعر مثل مُبل است: حتی دیگران نيز باید بتوانند خود ر ا
درون آن راحت احساس کنند. منتخب آثار وست بری، " بازگشت در زمان" نام دارد و انواع
کميابی را معرفی می کند که درآن خط تيره وجود ندارد یا همان جور که خودش دز یکی
از بهترین شعرهایش می گوید: خلق شده از آب از یک رابطه ی طولانی:
"دیگر هيچ چيزی احتياج به جمع بندی ندارد
تعریفهایی از یک بردن که در باخت مخفی شده
این جور حساب کردن را دیگر تمام کرده ام."
" آوازی برای قسم خورده " اولين بار در سال 1964 بچاپ رسيد و آن کاری را می کند که
ژانرش می طلبد: نقاط مثبت و منفی با هم بودن را مطرح می کند - تمام نشانه های
تفکر و تقدیر، خيانت، درد و همدردی. اما او قبل از هر چيز ترجيح می دهدنوع پيچيده ی
حسابرسی عشق را انجام دهد که اجتناب می کند از هياهوی غمناک نتيجه گيری.
"یادآوری قبض های جریمه را نباید تحویل گرفت "
اینگونه تلاش، یعنی تلاشی در جهت اینکه با نام عشق حساب زمان را باز نگاه بداریم ،
تمام نویسندگی " وست بری " را انعکاس می دهد، از اولين شعرهای پرکلمه ی سال
1952 تا شعرهای اختصاری سه خطی اخير ، بعد از پنجاه سال و پنجاه و چند کتاب.
به عنوان شاعر، او شدیدا به حسابرسی فکر می کند. آن شاعری که در نوجوانی از
مدرسه فرار می کرد و خودش را به دفتر انجمن "سيگتونا" می رساند تا بنویسد، نوع
دیگری از رابطه را با خاطرات کودکی اش یا سالهای بلوغ انتخاب کرد، که این هر دو، نام
دو شعر او نيز هستند. و این رابطه با آن رابطه ای که او در اوج خط مشی زندگی اش ، به
عنوان سردبير یزرگترین روزنامه ی کشور سوئد و وجدان بزرگ در کانون نویسندگان جهان،
با سری پر از کاغذهای یادداشت دارد، تفاوت دارد. بيست سال بعد ، در شعر
" یادداشتی در جمبوجت " آرزو می کند که او آن "شخصيت داستان جنایی باشد/ که
هميشه فراموش می کند."
البته اگر نخواهيم صحبت کنيم از آن محقق و شاعری که در شعری با نام " حسابرسی "
به این نکته می پردازد که "هر آنچه ما کسب می کنيم به همان اندازه به حساب باخت های
ما افزوده می شود." یا آن بازنشسته ای که با صندل های اتيوپيایی اش بر پاهای سرگردان در
اطراف کليسای یوهانس آرزو می کند " روزهای بی ماليات داشته باشد با باند فرود/ درخشان
از باران".
هر چند که بسامد(فرکانس) احساس باختن در اشعار " وست بری " کم نيستند، در
عين حال بسياری از این حس ها و احساس ها در یک اعتماد اساسی به زمان، نفس
می کشند- گذشته یا آینده- که این مسئله فقط می تواند بستگی داشته باشد به دوران
بلوغی که در آنجا تفاوت نسل ها به عنوان بدهی ثبت نمی شد بلکه به عنوان طلب .
شاعر می گوید : من ترجيح می دهم با آدمهای پبر معاشرت کنم. و این اعتراف شاعری
ست که به عنوان پيرمرد و جوان، در شعرهایش نشان می دهد که چگونه یگانه شده
با ریشه هاش. وگرنه چگونه می شود توضيح دادکه وست بری جوان، اجازه می دهد
"آن " در "گرونکولا"(نام یک منطقه) در کنار هلن نود و شش ساله که در تختش دراز
کشيده همچون نقشی کج و معوج ظاهر شود. یا تا آنجا که به هنر پيشه های مرد مربوط
می شود به هاکلبری فين اجازه می دهد شمشير چوبی اش را در همان کتابی درآورد
که یک مرد جوان " پيانو برای زیرشلواری تاشده " را اجرا می کند.
نزد " وست بری" جدال نسلها هميشه صفر بر صفر به نفع طرفين به پایان می رسد.
اولين شعرهایش هنوز سهمی ناچيز از صحنه ی تئاتر در خود داشتند. اینجا یک لامپ
روشن می شد. آنجا یک رومانس قدیمی اجرا می شد. و از ميانِ مه شب، چراغ پياده ه ا
کورسو می زد.متن هایی وجود داشتند که آدم در آنها، جليقه راه راه به تن می کرد و
چای عصر را با آهنگ توپهای کراکت می نوشيد. بر دیوارها،تابلوهایی با موتيف های
فرانسوی آویزان بود. در طبقه های کتابخانه آدم کنجکاو می توانست تقویم های قومی
پيدا کند. و آن کس که کشوهای ميز را بيرون می کشيد، می توانست دفترچه هایی ر ا
پيدا کند که در کتابخانه ی "یروسو" خریداری شده. منِ این شعر، اولين کسی می بود
که اعتراف می کرد آنقدر پيش رفت نداشته که بر گذشته ی خودش مالکيت داشته
باشد. در عوض او مجبور می شود اشيا و عملکردش را از ذخيره زمانهای گذشته وام
بگيرد. اما گاه و بيگاه، هستی او ، چند وات اضافه شارژ می شد " تا نور غير منتظره
لاکش را بسوزاند".و به عنوان خواننده کار عاقلانه ای اینست که شاعر را دست کم
نگيریم وقتی از خودش می پرسد: " نقش من؟ تازه باشم در کلاس، دزدکی گوش دهم/
دزدکی نگاه کنم در آغاز."
در آغاز...همانطور که استيگ آلگرن یک بار اشاره کرد، و به عنوان اولين منتقد، آنچه در
باره ی این نوجوان، عجيب بود، این بود که بسيار پخته بنظر می رسيد- آنهم در سن و
سالی که همکلاسی هایش به دليل مشکلاتی در جمله سازی و جدول ضرب، از
مدرسه فرار می کردند. مشگل "وست بری" از نوع دیگری بود. او کلمه را داشت ولی
هنوز آن جرقه ی اصلی را کم داشت. یک دیدگاه مستقل برای بررسی و جمع و جور
کردن، کم داشت. در کتاب خاطرات 13 سالگی اش اینگونه عنوان کرده: " من نمی
خواهم مدرسه بروم و درس بخوانم. می خواهم داستان بنویسم ولی موضوعی برای
نوشتن ندارم." یک نمونه از این خواست و اراده را می شود در اولين شعر منتشر شده ی
" وست بری" و بخصوص در شعر "چاهی به سوی شب" دید. هرچند به نظر می رسد به
عنوان اولين کار خيلی تحت تاثير کلاسيک هایی چون " بو برگمان" و "استن سلاندر"
است. اما متن شعر چيزهای باارزشی را نشان می دهد. بخصوص خط پایانی نشان می
دهد چگونه شاعری جوان سعی می کند به آنچه کمبود ناميده شده بپردازد. زن بيگانه
ای که او ترسيم می کند کسی است که بتازگی به سوی چاه رفته است. و شعر اینگونه
گزارش می دهد:
"هر چند چشمه در نيمه ی تابستان خشکيده
او هنوز آنجا نشسته
اما در عمق این چاه، تنها روی زمين
خزه ای منعکس شد، خراش سنگها
تنها پروانه های شب را به سمت دیوارهای زمين کوبيد
می دانم، ، کافی ست برای آن که دلتنگ است
برای آن که سفر کرده است."
شعر به ما آموخته است که تجربه های انسانی را عميقا احساس کنيم. چاه، در اینج ا
استعاره ای ست برای ذخيره گاه جمعی یادگارهای ما. عجيب نيست که وقتی "وست
بری" کار شاعری اش را آغاز می کند، این صحنه قدیمی را انتخاب می کند.
با تمام سادگی اش، این صحنه، آغاز خوبی ست برای شاعر جوان. چشمه خشکيده،
ولی در عمقش هنوز خزه و خراش در سنگ دیده می شود. تا اینجاش، این شعر شامل
موتيف های آشنایی ست که به طرزی باصفا و قابل پيش بينی جابجا شده اند. جالب
ترین قسمت شعر، قسمت آخر آن است که با کلمه ی می دانم شروع می شود. در
یک نگاه سطحی، این داستان شهادتی ست از یک همدردی برای زن بيچاره ی بدبخت .
ولی وقتی آدم به عمق می رود، متوجه می شود که یک جزء کوچک فرسوده کافی ست
- خزه ها و خراش ها - تا کمبود محتوا دوباره نویسی شود. آن که تنها به ابزار ارتباطی
ساده دسترسی دارد ، اما هنوز به سرمایه ی شخصی مجهز نيست این گونه فکر می
کند، یعنی یک شاعر بالغ که هنوز نوجوان است."وست بری" در شعرهای بعدی،
سرچشمه ی خشک سنت را رها می کند و بجایش شروع به جمع آوری لحظه هایی
می کند که بيرون تقویم معمولی است. لحظه هایی که نمی شود اهميتی قطعی
برایشان قائل شد ولی با این حال پر قدرتند و سرشار از پيشنهادات تازه.
" پيامهای مخفی در باره ی آنها که جای دیگر زندگی می کردند
و به صداهای دیگر گوش می دادند"
و در یکی از تابلوها با موتيف فرانسوی، حرکتی چرخشی را آغاز می کند، که بعدها در
شعری در همين سالهای اخير جاری می شود به سوی شناخت:
" وقتی آدم خودش را پيدا کرده است
گمگشتگی آغاز می شود"
وقتی ميزبان چای می نوشد و بابت کمبود صدف دریایی، نگران است، شاعر جوان:
"مقداری کنار جاده پياده می رود
برای آنکه گل بچيند با نامهای عجيب."
و آنها را به کسی خواهم داد که می شناسمش
به کسی که به سالن ما نيامده."
شاید منتقدان حق داشته باشند که شعر "وست بری" در اتاقهای زیبا و بالکن های
شيشه ای شکل گرفته، اما ما وقتی که ما در یک بازنگری، آنها را می خوانيم این طور به
نظر می رسد که این شعرها در راه خروج از سالن ها آفریده شده اند.
شاعری که از مدرسه فرار می کرد تا در آرامش، شعر بنویسد، احتمالا هنوز خودش ر ا
پيدا نکرده بود، اما در همان موقع می شد حدس زد که شعر او در مانورهای بعدی اش
شکل می گيرد. در دهه ی شصت، شخصيتِ شعریِ "وست بری" در جهانی که او به ارث
برده به کار ادامه می دهد، " مانند عقربه های مرگ در کنده های پير" .
"احساس می کنم سالهاست یکشنبه است
زمان کش دار چون حصيری در زنبيل کاردستی.
حتی زمانی که بيدارم توان مالی دارم برای زندگی"
متن هایی که بوجود می ایند گذشته های دور را در نش های سنتی منظم نمی کنند. و
حتی مظاهر قدیمی را با خطوط تيره ی حال در شمارشی معکوس خط می زنند. " تجربه
ی نسلها" در عوض خودش را به صورت این عبارت زیر نشان می دهد:
" همه چيز باید دوباره بدست بياید، دوباره پيدا شود."
وست بری به این نتيجه رسيده که کافی نيست سنت را نگاه کنيم. سنت باید دوباره
کشف شود. حالا در شعرهایش عناصری پيدا می شود که نمی شود عاقلانه حذفشان
کرد. رویاهای بی شکل پر از اعداد، کليدهایی که در قفل در نمی چرخند و تولدهای
دوباره و دوباره، وقتی که من شعر ادامه می دهد:
" به عقب در زمان، درون کشتی هایی به بزرگی جنگل
آنجا که جنگل های بسته می درخشيدند سرد چون کاربيد"
کسی که از سر ماجراجویی می خواهد یکی از این شعرها را بخواند باید بداند که آنه ا
داستان هيجان انگيزی دارند. این شعرها شامل بعدی هستند که از طریق استفاده بکار
نرفته اند. این متن ها فاقد تاریخ مصرفند. به عبارتی دیگر : اینها صاحب آینده اند. پانزده
سال بعد از آنکه "وست بری" جوان، به چاه خشک به عنوان تصویری برای منابع شعری
اش قناعت می کند، شعرهایی می نویسد که با وجود درنگی در گذسته ها، از زمان حال
نيز نيرو می گيرند. حالا شاعر به شکل دیگری به این منابع گذشتگان نگاه می کند. از یک
طرف بخش مصرف شده ای هست _ پدیده هایی که از نظر تاریخی زنده بوده اند ام ا
قدرت عمل را از دست داده اند:
" دایناسورها برنمی گردند
با آنکه آدم تخم هاشان را پيدا کرده
با جنينی که آماده ی دویدن است"
.( از طرف دیگر، این گذشته شامل " معادن یخزده" است( نام کتابی در سال 1990
در مورد این ذخيره ها، "شمارش معکوس و جمع بندی/ خطی زیر اخبار ساده." صدق
نمی کند. و هنوز ادامه دارند: " گذشته ها چيست /مگر چيزی ست جز آمادگی؟"
و شاعر توضيح می دهد: " یک مدرسه رفتن برای آنکه ما را آماده کند؟"
" و ما به خود تلقين می کنيم: همه چيز به وقت خودش می آید
وقتی که کشف به انتظار ماست، می بينمش، نه زودتر
اما من روبروی کشف خودم ایستادم، نفهميدمش
بعدها مرا دربرگرفت مانند یک حمله ی مالاریا."
این گذشته هاست که به شکلی بدخيم کشف می شود، مثل غده ای که بعد از علایم
و عوارضش پيدا می شود. تشابه خوبش ميتوانست نيرویی باشد که در درون منجمد
شده اما قدرتش را از دست نداده. و مانند قدرت ویران کننده، غيرقابل پيش بينی است،
اما شرطش عشق است، نه ویرانی:
" چه مدت ما را موج گرم فاصله، چه کسی می ماند؟
از عشق وقتی دیگر حس هایمان بياد نمی آورند
تصویرهای برگردان پوست آیا بایگانی شده اند
جایی چون شهابها در یخ ابی رنگ آنتارکتيس
گلوله ی آتش که در سرما خاموش شده، پيام بر در زمان
که داستتان آفرینش را تعریف می کند،
نگهداری شده دور از دسترس برای قدرتهای ویرانگر؟"
"وست بری" مجرب هردو نيروی زمان را بکار ميگيرد: هم آن را که ویران می کند و هم آن
را که می سازد. آنچه می شود بدهی و طلب ناميدش. در دهه ی هشتاد، او در شعری
اشاره می کند به " آنچه باقی مانده و تمام نشده"، و در سه خطی دیگری اشاره می
کند: "هيچ چيز تمام نمی شود هرچند همه چيز به پایان می رسد". شعر "مرخصی
زمستانی" از کتاب " یک تشابه دور" در سال 1983 بر این تناقض تاکيد می کند:
"اگر می توانستم تقدیرنامه ای در رثای پاک کن بنویسم
پاک کن 9 کرونی از کتابفروشی "یروسو"
بوی ليمو می دهد و به شکل تکِ پيک است.
پسرم با غرور به سمت خانه، حملش می کند.
سی و پنج سال پيش در همين مغازه
که ظاهرا کسی آنرا تعمير نکرده از آن زمان
یک دفترچه ی ابدی خریدم
آدم می توانست با ناخن هایش بنویسد
سلوفانش چرکی می شد و پشتش می ماند
و جدا کردن مخلفاتش، چه ابدیت کوتاهی
با این همه، نوشتن باقی ست.
وقتی که او تکِ پيک می بيندو
مزه ی ليمویی اش را احساس می کند
مسافرخانه های زمستانی را بياد خواهد آورد
راهروها، ردپاهای یخزده، فينال پينگ پونگ
و رژه ی کلاهها،
با آنکه پاک کن، خودش را پاک کرده است
و ابدیت بپایان رسيده است."
شاعری که در سن بالا، به هنگام خرید از یک کتابفروشی در شهری در شمال سوئد،
بياد می آورد که چگونه در آغاز نویسندگی اش در همين کتابفروشی دفتری جاودانه
خریده. او خودش را در پسرش منعکس می کند و در می یابد که با وجود اینکه دوران
کودکی مدتها پيش بپایان رسيده ، می تواند هميشه دوباره آغاز شود. آن چه بپایان
رسيده هرگز تمام نمی شود. اما " وست بری" به این تجربه ی صحيح شاعرانه رضایت
نمی دهد که پدر ادامه می یابد در پسرش، و سنت از طریق تجدد زنده می ماند .
برعکس( و د راین نکته، نقطه ی قوت شعرش نهفته است) او خوشبختی پسرش ر ا
توضيح می دهد وقتی که او پاک کن را به خانه می برد، و پيش بينی می کند که "روزی
در آینده کافی خواهد بود که مخلوط کنی تصویری از تک پيک و بوی ليمو را برای آنکه
پسرت بياد بياورد دیدار در کتابفروشی "یروسو" را - عليرغم آنکه پاک کن برای مدته ا
پيش ، خودش را پاک کرده است.
" وست بری" حافظه را فقط به عنوان یک مهم برای گذشته ها، مورد مطالعه قرار نمی
دهد، بلکه به صورت رفتار آینده. شعر او چيزی غيرعادی چون یک یادآوری آینده را توضيح
می دهد، یک بزرگداشت که در لحظه ی نوشتن هنوز چيزی از آن باقی مانده است برای
مخلوط کردن. اینجا راز حسابرسی شعر " وست بری" نهفته است. او جای پای آینده ر ا
در گذشته ، کشف کرده است. جای پای چيزی که هنوز اتفاق نيفتاده اما هم اکنون می
تواند خوانده شود در نقش های آینده. این کشف ضمانت می دهد که شاعر مجرب در
کودکی نمی ماند. با یک تيتر از " ده اتمسفر" می توانست این قول داده نشده " عامل
ناشناخته ی شعر" ناميده شود. "وست بری" نشان می دهد که عامل ایکسِ ناآشنای
شعر، تعادل حافظه را ناممکن می کند. عامل ناآشنای شعر به طرز عجيبی عمل می کند
برای آنکه همه ی لحظه هایی که می خواهند پاک شوند می توانند به حساب بيایند به
عنوان بدهی و نه به عنوان طلب. این کسر بودجه ، سرمایه ی واقعی شعر است. فقط
به این علت است که شعر، برد به حساب می آید یا آن طور که "وست بری" در سخنرانی
ورودی اش به آکادمی اشاره می کند( سخنرانی ای که دز باره ی ورنر آسپنستروم شاعر
بزرگ سوئد نوشته بود): شعر یک تکه باقی مانده از یک پارچه است وقتی که معادله ی
زندگی در صفحات اقتصادی حل شده است. در شعر پخته و متجربِ "وست بری" زمان
هم فرار است و هم گریز، یا برای آنکه استعاره ای را استفاده کنيم که او خود ترجيح می
دهد: خط و پاک کردن خط. نيم قرن پيشتر، "وست بری" اجازه داده بود هلن نود و شش
ساله که در تخت خودش مانند نقشی از کمان، خميده گشته، استراحت کند. حالا ،
زمانی که خودش ادعا می کندنزدیک تراست به گور تا کلاس درس، استيل جدیدی از خود
در نوشتن نشان می دهد: بی هنر اما با نفوذ. خلاصه تر بگویم:با روشی بازاری، خشک
و دقيق، گل یخ را بر شيشه ی پنجره، حکاکی می کند.
در شعرهای سه خطی "وست بری" بی نهایت، چون چيزی گریزان، پدیدار می شود .
بدین ترتيب همه ی آنها مثالی می شوند از آنچه تعطيلات زمستانی می خواست باشد:
بزرگداشتی از پاک کن. اینجا منبت کاری هایی هست که با چند خراش محکم حلقه های
کهکشانی سال های نوری را جادوگرانه ظاهر می کند، و می تواند حسابی سر و صد ا
راه بيندازد از ترانه های سریع در امتداد سيم های تلفن. بعضی وقتها نااميدی سنگينی
می کند در این مورد که شایذ یک حرف، کم یا زیاد گفته شده باشد در طول این ساليان؛
چيزی که در نوشته ی او تبدیل شده است به یک شعر خيلی خوش آهنگ و ولرم. بهتر
است فراموش نکنيم که حقيقتا " وست بری" دستور این ولرم بودن را در هفده سالگی
صادر کرد: "زمان آن فرارسيده که بر عليه انسان سياسی، قيام کنيم" که در شعری
بسال 1951 ذکر می شود.
"از ولرمی و ضعف ایمان دفاع کنيم"
در یک شعر سه خطی به این حالت رجوع می کند:
"جهان زیرزمينی را نمی شناسم، از متافيزیک فوقانی می ترسم.
طبقه ی وسط می ماند: کتابها، غيبت، بچه های غير قابل هضم.
در جيبم، کليدی را که در کوچه پيدا کردم فشار می دهم."
"وست بری" از طبقه متوسط شاعران است. او شاید از دلسوزی اجتناب کند، اما از
شور و شوق فرار نمی کند؛ او از داغ بودن اجتناب می کند اما نه از هوس ها، از سرم ا
می گریزد اما نه از وضوح. در شعر او قلب شعر بزرگ نمی زند. آنجا اتشی پردود و بدخيم
نمی سوزد. اما خواننده صدای بالهای زندگی را پيدا می کند، آرام چون پروانه های شب
که می خورند به دیوار چاه در اولين شعر او در پنجاه سال پيش از این. اگر دمای این شعر
را بگيرند 37 درجه سانتيگراد خواهد بود(درجه حرارت بدن انسان). علت این مسئله، زیاد
ربطی به یگانگی او با گذشته ها ندارد یا اميدش به آینده، بلکه عشق او به زمان حال -
این نقطه ی دونده که به متن، مزه ی خودش را هدیه می کند، مزه ای از تعجب بيدار. "
وست بری" از سر بی ميلی در عمق زندگی به سر می برد، در آب گل آلود زندگی
اجتماعی. اما او همچنان، از ناحيه های تاریک زندگی روحی روانی می گریزد،از آنجا که
وقتی هوا رقيق می شود افکار به چيزهای انتزاعی تبدیل می شوند. او مهندس اسميت
را دنبال می کند؛ که وقتی بر جزیره ی اسرار آميز ژول ورن فرود می آید، می گوید: "بيرون
کنيد همه ی چيزهایی را که وزن دارند! همه چيز را"
در طی سالهای اخير، او خودش را از شر این باری که شعرهای قبلی اش را سنگين می
کرد رها کرد. از نظر استيل، هيچ چيزی سنگينی نمی کند. بر عکس، نوشتنش چنان
سبک و آرام شده که خواننده از ميان قشرهای نازک اکنون عمق ناشناخته ای را حدس
می زند.
" سطح را جستجو کن،
جایی که بتوانی با کفش های اسکی برقصی
یاد بگير زندگی کنی بر پرده های سطح هيجان
سرزمين سطوح وسيع تر از سرزمين اعماق است."
این شعر به حرفهای نيچه و ناباکوف شبيه است، ترانه ای برای بزرگداشت سبکی و
حيرانی. اما پيش از هرچيز، او دستورالعمل می دهد برای حرکت در عرض، نقش های
مخلوط که اجزای تشکيل دهنده ی عشقند." من با جابجا کردن/ کار می کنم" شعری
ست که وست بری یک روز نوامبر دهه ی نود ميلادی می نویسد، و یکماه بعدش اضافه
می کند: " من استثناها را خوب بلدم". این بزرگداشت برای سطح را ربط داده اند به
نوجوانی امن او در منطقه ی "اوسترمالم" ، جایی که آدم ها هم پول دارند و هم وقت،
چيزی که تصور می رود باعث نگاه استتيک او به جهان شده است. او می اندیشد مهمتر
است که فرم را حفظ کنيم تا خود را در محتوا غرق کنيم. دفاعيه ی "وست بری" در مورد
سرزمين سطح ها ، قراردادی ست با تنها زمان موجود؛ حالا. مانور او را باید به شکل
تلاشی دید در عرض که ابعاد را گسترش می دهد و قبل از آنکه روی زمين دیر بشود، در
حد توانش، تنوع دیوانه ی جهان را محاصره کند و در بر بگيرد. اینجاست که صندل ها وارد
صحنه می شوند:
"من اکر اوقات، صندل های اتيوپيایی ام را استفاده می کنمپ
هردوتاش شبيه همند طوری که آن کس که ردپای مرا می بيند
هرگز مطمئن نيست که من از کدام سو می روم"
به عنوان خواننده، آدم هيچوقت نمی داند که اشعار "وست بری" در زمان به جلو ميروند ی ا
به عقب. آنچه مطمئن است اینست که کسی که دستش را روی ردپایی فشار می دهد
که دیگران برجای گذاشته اند، ولرمی را احساس خواهد کرد.این گرمای زمان حال است.
زیاده روی اسمی ست که "وست بری" بر ثروتش گذاشته است. هنوز کارهای او پر
است از معناهای وحشی. این را در شعری توضيح می دهد که افکار خواننده را می برد
به سوی چاهِ آغازین.
"مجهز کردن، تکه هایی از جادو
سخاوتمندی عنان گسيخته، زیاده روی
و حرکتی آرام، گِردِ یک آرامش رمزآميز"
"وست بری " در شعر خود به طرز آرامی، در اطرافِ وسطِ زمان، حرکت می کند- خلاء ای
که هشدار می دهد که زمان هرلحظه ممکن است بپایان برسد. شرط اصلی این مانور
دایره ای ، که در "کار تنهایی" شروع شد، آن چيزی ست که امکان حسابرسی را به
تعویق می اندازد. به همين جهت، جمع آوری ای که "وست بری" از کارهایش می کند،
نباید این طور تفسير شود که او به عنوان یک هفده ساله در زمان به عقب برمی گردد ب ا
دستی به روی ميله های زمان، پایينِ آن پله هایی که به پارناس منتهی می شوند. این
عنوان شامل یک هشدار هم هست. " به عقب در زمان" پرده بر می دارد از گذشته ای
که هميشه در دسترس نيست. و از همه مهمتر: نه هميشه به یک شکل. مهم است که
به موقع عمل کنيم. آن وقت زمان حال، آن نظارتگاهی می شود که از آن گذشته با آینده
مذاکره می کند. این که این معامله چگونه سودمند است یا نه، نقطه ی فرار را تشکيل
می دهد. "وست بری" این را یک تماس انجام نشده می داند، چرخشی متعجب در گریز
از نابودی. د رهر دو مورد این قضيه نشان می دهد که:
"آن چه به پایان رسيده، تمام نشده
مثل یک دست انداز غيرمترقبه باز می گردد
در راه یا مثل پلی که وجود نداشت
دفعه ی قبل که من از این راه راندم
شادمانی لجباز، سوزانده
اما نه سوخته، پر از آغازها"
می بينم که زیر چشمی به ساعت نگاه می کنيد. حالا وقت آن رسيده که به اصل مطلب
اشاره کنم، یعنی به آغاز برگردم.در آغاز اشاره کردم که آنکس که زمان را بصورت پول می
بيند، می خواهد بگوید که آن چيزی که انسان سعی می کند خودش را به آن برساند باید
صرف داشته باشد.اما اشعار "وست بری" این منظر خوش منظره ی زمان، به ما می
آموزند که سود واقعی شعر در آن چيزی ست که ما هرگز به حساب نمی آوریم: " آنچه ر ا
از دست داده ای به صورت سرمایه به حساب بياور، به صورت بدهی" . به عنوان شاعر، او
بدهی دارد، نه به خاطر اینکه او اهميت می دهد به بدهی زندگی ، بلکه به خاطر اینکه
او بر طلب هایش نظارت دارد. "وست بری" زمانی که هنوز خيلی جوان بود، از چشمه
های خشک سنت نوشت. پنجاه سال بعد، هنوز باختن است که افکار او را بخود مشغول
می کند. اما آنجایی که او قبلا راضی بود به طلایی کردن باخت، حالا اجازه می دهد
باقيمانده ها، زبان واضح اما دوگانه ی خود را صحبت کنند:
" روزها را به کنار می گذارم
چون لاتاری های استفاده نشده
بس است اعداد برای برد و باخت
کافی ست رویاهایی برای آینده
مرخصی های استعلاجی
من روی نامناسبها ضربدر می زنم
و دستم را روی دستت پرتاب می کنم."
جواب مسئله اینجاست: ایکس شگفت انگيزی که "عامل ناشناخته ی شعر" است. و این
به این معناست که آن زمانی ما شاعر در اختيار ما می گذارد با نتيجه مساوی به اتمام
می رسد. "وست بری" آن را کلاس تقویتی عشق می نامد. همچنين می شود آن ر ا
مدرسه ی اکنون ناميد؛ مدرسه ای که او هرگز از آن نگریخته، چه به عنوان دانش آموز دبستانی با موهای براق و شانه زده و چه به عنوانِ عضو آکادمی با صندلی مخصوص -
چيزی که برای ما خوانندگان این آثار، باید به صورت شانس تلقی شود.
متشکرم از وقتی که در اختيارم گذاشتيد..


شعر پیچیده





چارلز برنشتاین
ترجمه آزیتا قهرمان و سهراب رحیمی
 
همه ی ما گهگاه با شعر پیچیده برخورد می کنیم. گاه شعری از یک دوست یا یک عضو خانواده و گاهی, شعری که ما خود نوشته ایم. شعر پیچیده از دیرباز میزبان شاعران و خوانندگان بسیاری بوده است. متخصصانی که شعرهای پیچیده را مطالعه می کنند ردیابی ی گسترش شعر مدرن را به آغاز قرن بیستم رجوع می دهند؛ زمانی که در سال 1912 به ناگهان یکی از اپیدمی های  معروف شعر پیچیده و مشکل ؛ آغاز به ظهور کرد.
متخصصان با توضیحات تاریخی شان به تشریح شعر مشکل کمک کرده اند. توضیحات و توصیفات تاریخی ی بسیاری در مورد شعرهای پیچیده وجود دارد؛ و بسیاری تفسیرهای فلسفی و تئوری های روانشناسانه در باره ی چنین شعرهایی هست و دستورالعمل های علمی وعملی به ما یاد می دهند چگونه از پس چنین شعرهای مشکلی بربیاییم. اما آنچه در این مقال می خواهم نشان دهم این است که چند امکان را مورد مطالعه قرار دهم؛ امکاناتی که می تواند تجربه های ما از شعر پیچیده را از طریق چند استراتژی که امکان تحمل این شعرها را فراهم می آورد؛ آموزنده کند و جهت دهد. شاید از خودتان بپرسید چطور شد که من به این موضوع علاقمند شدم؟! بگذارید با شما ساده سخن بگویم. من نویسنده و خواننده ی شعرهای پیچیده هستم. به همین خاطر یک علاقه و آرزوی عمیق دارم  و آن این است که به خواننده ها و نویسنده ها در فهم شعرهای پیچیده کمک کنم.   از طریق سهیم کردن شما در تجربه های سی ساله ام در باب شعرهای پیچیده؛ تصور می کنم می توانم برایتان هم وقت و هم رنج را پس انداز کنم.
شاید حتی بتوانم شما را متقاعد کنم ایمان بیاورید به این نکته که بسیاری از پیچیده ترین شعرهای پیچیده؛ می تواند بسیاری تجربه های پربار زیبایی شناسانه را به ما معرفی کند – کافی ست یاد بگیریم چگونه و از چه طریقی  خود را به متن پیچیده  نزدیک کنیم.  نخست باید این سوال مطرح شود: آیا شعری که می خوانیم شعری پیچیده است؟ چگونه می شود به این مسئله پی برد؟ لیستی آماده کرده ام با پنج سوال کلیدی که می تواند به ما کمک کند جواب این سوال را بیابیم:
 یک: آیا فکر می کنید برایتان سخت است که بتوانید این شعر را دوست داشته باشید؟
دو: آیا فکر می کنید دایره ی واژگانیوو صرف و نحو این شعر؛ غیر قابل فهم است؟
سه: آیا غالبا به این شعر می اندیشید؟
چهار: آیا این شعر باعث می شود به عنوان خواننده احساس کنید که ناشی و خنگ هستید؟
پنج: آیا افکار شما تحت تاثیراین شعر قرار می گیرد؟

اگر جواب آری به این سوال ها داده اید ؛ احتمالا با یک شعر پیچیده طرف هستید. اما اگر هنوز مطمئن نیستید؛ برگردید ببینید این علائم را پیدا می کنید یا نه؟  استفاده ی فراوان از صرف و نحو ؛ گراماتیک یا تفکر روشنفکرانه ؛ استفاده ی فراوان از فشردگی ی زبانی ؛ متنیت های غیر معمول ؛ غیر قابل فهم بودن اولیه ( شعر در همان خوانش اول قابل درک نیست)؛ عدم استعداد تطبیق شعر ( شعر قابلیت این را ندارد که در شعرهای عاشقانه یا سخنرانی ها و غیره بکار رود), فشردگی ی بسیار حسی دریافتی یا اتمسفر منفی و ملال انگیز.
خوانندگان ؛ وقتی نخستین بار با یک شعر پیچیده برخورد می کنند با خود می گویند: چرا من؟ برخورد اولشان این است که تصور می کنند با یک مشکل نادر مواجه اند که هرگز خواننده های دیگر دچارش نشده اند.بنابر این اولین راه حل این است که هنگام مشاهده ی یک شعر پیچیده, متوجه باشی که این مسئله ای عمیق و گسترده است که خواننده های بسیاری را مبتلا کرده است. تو تنها نیستی!
عکس العمل بعدی ی بسیاری از خوانندگان شعرهای پیچیده؛ سرزنش خود است. آنها از خود می پرسند: من چه می کنم که این شعر اینچنین پیچیده است؟! راه حل دوم برای کنار آمدن با شعرهای پیچیده این است که این تو نیستی که مسئول پیچیدگی های شعر هستی و این که راه  حل های موثری برای مواجهه با این مسئله وجود دارد بی آن که انسان احتیاج داشته باشد عصبانی یا مستاصل شود.
آنهایی که شعر پیچیده می نویسند؛ با همان سوال های عجیب و غریبی روبرو میشوند که خوانندگان شعرهایشان. اما این سوال می تواند برای آن ها حتی از این نگران کننده تر باشد. یک شاعر اغلب از خودش می پرسد؛ چرا شعر من این طوری شد؟ چرا مثل شعرهای بیلی کالینز کاملا در دسترس نیست که هرگز برای فهمیدنشان دچار مشکل نمی شوی؟   
این شاعران دقیقا باید مثل خوانندگان شعرهای پیچیده قبول کنند این مشکلی ست که آنان با دیگر نویسندگان تقسیم می کنند و باید بفهمند این ضعف آنان نیست که فهمیدن  شعرهایشان پیچیده تر از شعرهای بیلی کالینز است؛ بلکه مسئله این است که این خاصیت  بعضی شعرهاست که این گونه اند.
شعرهای پیچیده؛ طبیعی اند. آن ها متناقض نیستند. بی معنی و دشمنانه هم نیستند. خوانندگان خوش فکر می توانستند این طور مطرح کنند که مورد این شعرها باید  اشتباهی رخ داده  باشد.
حالا بیایید یک پرسپکتیو جدید را مطرح کنیم. پیچیده ؛ همان غیر طبیعی نیست. در حال و هوای این روزها؛ زمانی که شعرهای بیشتر و بیشتری به عنوان اشعار پیچیده مطرح می شوند؛ تمایز مهمی ست که باید به خاطر بسپاریم.
اینکه شعرهای پیچیده این گونه اند که هستند؛ نتیجه ی خاصیت طبیعی ی آن هاست. و این خاصیت؛ استیل ساخته شده ی آن هاست. این که آن ها این گونه هستند که هستند بستگی به این ندارد که شما کار خاصی روی آن ها انجام داده اید. تقصیر شما نیست. خواندن شعر های پیچیده , کار سختی نیست. مسلما این را شما از هم اکنون می دانید. اما اگر این مسئله را به خاطر بسپارید می توانید به عنوان خواننده زمام امور را در دست بگیرید. نگذارید شعر , شما را بترساند. شعر پیچیده؛ اکثر مواقع سعی می کند شما را تحریک کند. و این می تواند روشی خاص شعر باشد برای جلب توجه شما.  اگر تمام توجه خود را وقف شعر کنید , حواس پرتی ی  شما متوقف می شود.
شعرهای پیچیده, شعرهای محبوبی نیستند. این چیزی ست که هر خواننده یا نویسنده ی شعرهای پیچیده باید متوجه شود. اما این که یک شعر؛ محبوب نیست ؛ به این معنا نیست که ارزشی ندارد. شعرهای غیر محبوب؛ علیرغم همه ی این حرفها می توانند خوانش های پرمعنایی داشته باشند و وقتی حق مطلب را بخواهیم ادا کنیم؛ اصلا لزومی ندارد که غیر محبوب باشند. اما حتی اگر این شعر؛ شعری مورد پسند عام نباشد؛ می تواند برای تویی که خواننده ی آن هستی؛ خاص باشد. شاید حتی غیر محبوب بودن شعر بتواند تو را و شعر پیچیده را به هم نزدیک کند. وقتی بهتر فکر کنیم می بینیم که توان شما برای ایجاد یک رابطه بین شما و شعر؛ هیچ ربطی به محبوب بودن آن شعر ندارد. به محض اینکه از مرحله ی سرزنش عبور کردی – این که خودت را به عنوان خواننده سرزنش کنی یا این که شعر را برای این که پیچیده است سرزنش کنی -  می توانی بر تناسب اوضاع تمرکز کنی. 
مشکلاتی که شما با شعر دارید می تواند به معنای این باشد که مسئله نه در من خواننده ی شماست و نه در شعر شما ؛ بلکه در رابطه ی بین شما و شعر است. مرور سوالهایی که نماینده ی چیزی می شوند که متعلق به این رابطه ی خاص است؛ می تواند یک تجربه ی ارزشمند و تکمیل کننده باشد. پنهان کردن مشکلات , راه حل نیست. اینکه یاد بگیری چگونه از پس یک خوانش سخت بربیایی اغلب اوقات خیلی با ارزش تر است از پنهان کردن مشکلات و مخفی کردن خاک ها به زیر فرش و سپس رفتن خاک در چشم ؛ وقتی می خواهی زمین را تمیز کنی.  
خواننده های شعرهای پیچیده؛ باید خیلی مراقب فراگیر شدن مُدِ ایده آل کردن شعر آسان باشند. به یاد داشته باشید که یک شعر؛ دقیقا به این خاطر که چیزی نمی گوید؛  می تواند آسان باشد. و حتی اگر یک چنین شعری بتواند به یک خوانش اولیه ی بی دردسر منجر شود؛ می تواند مشکلی را  که در آینده ظهور خواهد کرد ؛ پنهان کند. در حقیقت؛ هیچ شعری, کاملا از پیچیدگی به دور نیست.
اینکه با مشکلاتت در یک شعر ؛ دست و پنجه نرم کنی  می تواند نشان دهنده ی بهترین روش برای به دست آوردن یک تجربه ی دراز مدت زیبایی شناسانه باشد. و همچنین می تواند امکانات تازه ای را برای بسیاری ملاقات های تازه با شعر در آینده فراهم کند.
امیدوارم این روش برای نزدیک تر شدن به شعر پیچیده؛ بتواند آن ناکامی را که بسیاری از خوانندگان؛ هنگام مواجهه با این نوع تجربه ی زیبایی شناسی  حس می کنند تخفیف دهد. خوانش شعر؛ دقیقا مثل بقیه ی تجربیات زندگی ست. همیشه آن قدر که از بیرون تصور می رود آسان نیست. زمانی  ما دیگر خوانندگان شعر را می بینیم که خوشحال در میان مجموعه های محبوبترین شاعران تورق می کنند . اکثر مواقع تصویر این شادمانی ی خوانش؛ همه ی داستان نیست: حتی این خواننده هایی که حالا چنین شادمان می خندند می توانسته اند در اولین خوانش؛ درگیر تجربه ای سخت بوده باشند. مادرم همیشه می گفت: آدم نمی تواند گوشت خوک بخورد بی آنکه خوکی را کشته باشد.
 چارلز برنشتاین/ سهراب رحیمی و آزیتا قهرمان


Tuesday 3 June 2014

نگاهی به: «و غیره‌»ی سپیده جدیری




«او بر لبه‌ي تيز خواب‌ها راه مي‌رود» 
نگاهی به
: «و غیره‌»ی سپیده جدیری

يك نوع نوشتار سهل و ممتنع در شعرهاي سپيده جديري هست كه مشخصه‌ي تفكر شاعرانه‌ي سپيده جديري ست. شعرهاش نه تصوير محض‌اند و نه آواي محض؛ حرف‌هايي ريخته از گلو هستند كه در تنهايي ي كلمات، بغض كرده و آواز مي‌خوانند. در امتداد نوشتار سپيده جديري، صداي طنين مطنطن كلمات است كه خستگي ي خواننده را در مي‌كند. اين نقطه‌ي قوت نوشته‌هاي اوست كه نظم گفتارش، توليد آهنگي براي جملات كرده است. و تلاطم امواج درياي نوشتارش، نوعي آشوب شاعرانه را دامن مي‌زند كه در نوع خود بي نظير است. شعرهاي سپيده جديري را بايد خواند. بهترين نوشته‌هاي او شعرهاي او هستند. و سريعترين راه براي ملاقات شاعر، تورق در دفاتر اشعار اوست. شعر سپيده جديري، شعر ساده نيست، در عين حال كه پيچيده هم نيست. او بر لبه‌ي تيز خواب‌ها راه مي‌رود. و بيداري، خود را در لابلاي تمهيدهاي شاعرانه‌ي ظريف كلماتش، پنهان كرده است.
نمونه شعر: هر شعري از سپيده جديري، دنياي كوچك و ظريف و زنانه و شاعرانه‌ي خودش را دارد.
شعرهاي سپيده جديري را حداقل بايد دوبار خواند. شعرهاي اين شاعر خوب را بايد خواند.
سهراب رحيمي
چهاردهم ماه مه
مالمو، سوئد

Wednesday 5 February 2014

زندگی خصوصی ی حسین فاضلی





نگاهی به
زندگی خصوصی ی حسین فاضلی
نشر بوتیمار
...................
نوشته: سهراب رحیمی
...................
کمتر جوان شاعری دیده ام که به ادبیات کلاسیک فارسی مسلط باشد. و وقتی ناظر چنین اتفاق خجسته ای می شوم؛ به آینده ی شعر فارسی امیدوار می شوم. علتش هم این است در این سالهای اخیر؛ یک نوع ساده نویسی در شعر ما رواج پیداکرده که متاثر از ترجمه های ضعیف و ساده شده از شعرهای پیچیده ی غرب است. و این نوع ساده نویسی یک نوع ساده اندیشی را هم به همراه دارد که ضربه به پیکر شعر معاصر می زند. داستان شعر حسین فاضلی اما چیز دیگری ست. او خیلی حساب شده و دقیق پا به کارزار شعر گذاشته. حسین فاضلی ارزش کلمه را خوب می شناسد. وزن و آهنگ شعر فارسی را خوب می شناسد و به موقع هم از آن استفاده می کند. در عین حال که نگاهی به تاریخ دارد؛ از مسائل انسان امروز نیز غافل نیست. شعرش زمزمه ی شوری عاشقانه است و حامل نگاهی نو به اسطوره ها:
قد
قامت توست
وقتی هلاک از اعتبار معرفت تو در معنی می گریزد
من از اصالت تن تو با دست های گندم خواهم رفت
در سفره های سفر      با بذرهای گیج
تا ته منطق اطیر تن تو    خواهم رفت
تا عطار بفهمد که تنها نیست
و شاعران هر شب تاب نخواهند آورد
تا سی هزار سیمرغ از دست هایت شیر بنوشند
من تشنه ام با ققنوس
در آتش شوری که از دست پاهای تو برخواهم خواست
وقتی تو در مقابلم ایستادی با منحنی با رنگ هایی کرم
من تمام تاریخ اسطوره های هستی را یک جا ریختم دور
مومیایی با موهای تو رقصیدم
و زیباتر از همیشه من مردم
اسطوره ها؛ بخش های فراموش شده ی تاریخ هستند. می شود گفت بخش های شفاهی که از طریق عادات و خوابها و روایت ها و قصه های عامیانه و شبانه های مادربزرگ ها و سنن و آداب غیر مکتوب به ما به ارث رسیده. کار شاعر نقب زدن به عمق همین اسطوره هاست؛ یعنی بسنده نکردن به روایت های تاریخ. فرق شاعر با محقق و تاریخ نویس و روانپزشک و فیلسوف دراین است. شاعر به دنبال استفاده ی کاربردی  از این مفاهیم نیست. یعنی شاعر, نه می خواهد حکم بدهد, نه موعظه می کند؛ نه تسکین می دهد, نه نسخه می پیچد و نه آینده نگری می کند. روایت ها و پیشگویی های شاعر غیر مستقیم و شهودی اند با زبانی که به هیچ وجه ربطی با زبان روزمره و زبان نثر داستانی ندارد:
ای حجم
ای تمامی موجود – هوای حوصله – ای همه ی ای ها- ای – ها
ای همه ی ای ها
تو خزانه    تو مخزن    تو مخزن الاسرار
من چیستم که بگویم من نیستم که بگویم
ای جامی ای جام ای تربت جام های جانی جانا
هستی و نیستی را هم هست و نیستش را بر باد خواهیم داد آن دم
همه آن دم   همان دم
و از ازل را تا ابد – تا ابدالاباد
خرابات؛ خواهم رفت با دست و سر توی تنور دف
فال با خیام این بار
آخرین بار
تو خزانه تو مخزن تو مخزن الاسرار
من مصدر من فعل ماندن در ضمیرهای بی زمان- کولاژ؛ کج- بی زبان
ای جزیره ی اسرار آمیز میز با مرغ های نه پرنده نه مثل قناری

در مجموع می توانم بگویم شعر حسین فاضلی ؛ شعری ست که در خدمت شعر است؛ چرا که او به فرم توجه بسیار دارد و زبان را در خدمت چیزی جز خود زبان و دهان شاعر و حس لحظه به کار نمی گیرد. او خیلی خوب می تواند خودش را ربط بدهد به شاعران قبل از خودش و از طریق متون کلاسیک, رابطه اش را با جهان معاصر از طریق درک و شهود و دریافت کلمه بشناسد, چرا که او پی برده است به جادوی جاودانگی که همان حضور در حس لحظه است و وصل به چیزی بزرگتر, از طریق باختن خود در این لحظه و یافتن خود در لحظه ای که از این لحظه فراتر است. شعر حسین فاضلی همواره به افق هایی بزرگتر از منظره ی پیش رو نظر دارد. به همین خاطر است که:
این روزها ما تنها
در اتاق زندگی می کنیم
به سمت اتاق خواب هایمان که می رویم
اجسادی در تابوت تخت انتظارما را می کشند
یکدیگر را در آغوش جیغ می کشیم
و چشم های مان را در جا سیگاری خاموش می کنیم
بر که می گردیم
پاهای مان جرخ شده است
و خون در قاب پنجره
تصویری اکسپرسیونیستی از نوع صادق  و دیگر هنرمندان دهه های سی و چهل اروپا ؛ که البته بی شباهت به وضعیت جهان امروز نیست. و شاعر خود را میان این دوپارگی می بیند؛ جهانی درونی که آرامش می دهد و جهانی بیرونی که آرام و قرارش را می گیرد. و زیستن در چنین جهانی است که می شود جان جهان شاعر یا جهان جان شاعر.

تمام
سهراب رحیمی

دوم دسامبر  2013؛ مالمو؛ سوئد