Sunday 10 February 2008

تماس مماس بر جدار تن





می گفت نمی دانم چرا اینطوری می شود هربار دستم را به سمت تخته کلید می برم حکایتی را ذکر کنم تبدیل می شود به دیگری که نمی داند چرا نوشتن را بهانه ای کوتاه می کند برای بودن اگر بودن به خودی ی خود معنایی داشته باشد چرا من کلمه بر کلمه بر پشتم می گذارم بار می کشم که بگویم آن را که می نویسم حرفی ست برای گفتن اما درد اگر کشیده باشی درد آسم و نفس تنگی می دانی که دم غنیمت است و هر لحظه که نفس می کشی خودش یک شعر است یک جهان با زیبایی های خاص خودش که باید کشف شود جهان سرگیجه ای جاودانی است چرا نمی دانستمش من که دیری ست در این خرابه جان کنده ام باید می دانستم ارواح دوردستی در من تکرار می شدند و مراتکرار می کردند می توانستند ببینند چگونه می شود زنده بود و زندگی نکرد چگونه می شود تبدیل به تکرارشد و چگونه می شود آن را که فکر می کردی کامل است از دست بدهی و تنها به خاطره های پاره پاره اش دل خوش کنی که زندگی کابوس بی رحمی است اما این را بگویم که عشق رویایی ست عاشقان را که تنها آنان اند که سیم می کشند از میان روحشان و دردش را بر شانه هاشان حمل می کنند. از اولین باری که دیدمش می دانستم همان فرشته ای ست که تمام عمرم را در اشتیاقش جان کنده بودم. می دانستم که عاشق شده ام می دانستم که گرم شده ام و لحظه های آمده ی زیبا جاودانه خواهدشد مثل موقعیتی تراژیک که از پیش رقم خورده است اما جانم تشنه ی کلمات بود همه اش با کلمات معاشقه می کردم با آن کلماتی که سوختم و تمام شب لرزیدم. می دانی که این کویر همیشه تشنه ی آب های توست که بباری و سیراب کنی در امتداد خلیج برهنه ی من که تنها تنی ست تشنه در انتظار تماس مماس های تو بر جدار تن .
.