Friday 10 February 2012

شیمبورسکا



ویسواوا شیمبورسکا شاعر لهستانی که سال ۱۹۹۶ (۱۶ سال پيش) برنده نوبل ادبى شده بود دیروز اول فوریه ۲۰۱۲ بر اثر سرطان ريه در سن ۸۸ سالگى درگذشت. یک شعر از او به ترجمه سهراب رحیمی


شیمبورسکا" متولد دوم جولای سال 1923 در شهر کورینک در استان پُزنان است. شانزده ساله بود که لهستان به تصرف آلمان نازی درآمد. درشرایط سخت به تحصیل پرداخت و پس از اخذ دیپلم به عنوان کارمندی ساده در راه آهن مشغول به کار شد. پس از جنگ همزمان در دو رشته ی زبان و ادبیات لهستانی و جامعه شناسی به تحصیل پرداخت.اولین مجموعه ی شعرش با عنوان "برای این است که زنده ایم" در سال 1952 منتشر شد. در سال 1953 به عضویت هیئت تحریریه ی هفته نامه ی ادبی - فرهنگی ی "زندگی ادبی" درآمد، که این همکاری تا سال 1981 ادامه یافت. اشعار او به 36 زبان در 18 کشور ترجمه شده. "شیمبورسکا" در سال 1996 جایزه ی نوبل ادبی را گرفت و در 7 دسامبر 1996 سخنرانی ی زیبایی در باب شهود یا الهام شاعرانه در حضور اعضای آکادمی ی سوئد ایراد کرد. )
شیمبرسکا شاعر دقیق و ظریف بینی ست. هوشمند است و ذهن تجزیه تحلیل گری دارد. دنیا را آن جور می بیند که مختص خود اوست. سعی در تغییر و تحول چیزی را ندارد. دنیا را همان گونه که هست می پذیرد و به شعر بیان می کند. وقتی از ظلمی می نالد یا زیبایی ای را وصف می کند، نصیحت یا آرمانی تجویز نمی کند. آن چه هست را می گوید."شیمبورسکا" یک راوی ی صرف یا توصیف گر نیست. صاحب اندیشه است و اندیشه هایش را توسط شعر بیان می کند. نگاه او نگاهی‌ست هم انسان دوستانه و هم طبیعت دوستانه. او در شعرهایش انسان را برای نفهمیدن طبیعت ملامت می کند. واکاوی ی ذهن انسان، درک و دریافت نگاه آدمی به طبیعت، واژه ها، ارتباط، هنر و اندیشه از مسائل مهمی ست که "شیمبورسکا" قصد بیان آن را دارد. نگاه او به جهان نگاهی خاص است و همین نگاه، شعر او را منحصر به فرد می کند. نفرت او از جنگ در شعر هایش پیداست. اما نگاه او در به تصویر کشیدن آن متعلق به خود اوست. طنز را چنان به کار می برد که اصل جنگ تمسخرانگیز به نظر می آید. او جنایت را در لا به لای همین طنز کلام می گنجاند.نگاه ظریف و بیان اندیشمندانه ی "شیمبورسکا" در خاص بودن شعرهایش موثر است.
در هر زمان



می توانست اتفاق بیفتد

باید اتفاق می افتاد

قبلا اتفاق افتاده بود
سپس نزدیکتر.دورتر.
برای تو اتفاق نیفتاد.
تو زنده ماندی، چرا که اول بودی.
تو زنده ماندی، چرا که آخر بودی.
چرا که تنها بودی. زیرا انسانها بودند.
در سمت چپ. در سمت راست.
چرا که باران شلاق می زد.
چرا که سایه می افتاد.
چرا که هوا صاف بود.
خوشبختانه آنجا جنگل بود.
خوشبختانه آنجا هیچ درختی نبود.
خوشبختانه یک نرده، یک قلاب؛ یک تیرآهن
یک ترمز، یک تورفتگی، یک انحنا،
یک میلی متر، یک ثانیه
خوشبختانه یک پرکاه روی آب شناور بود
همچنین، به همین علت، اما، علیرغمِ
چه می خواست بشود
اگر استخوان، تنها یک گام، یک ذره
به علت شرایط موجود
که تو وجود داری؟
مستقیما از یک لحظه ی تدافعی
تور یک سوراخ داشت،
و تو از سوراخ بیرون خزیدی.
نمی توانم تعجب نکنم،
به اندازه ی کافی لال بمانم.
گوش کن
چگونه قلبت تند می زند
برای من.
زندگی بلافاصله

زندگی ی بلافاصله
نمایشِ بدون تمرین
بدنِ بدون اندازه گیری
کله بدون عاقبت اندیشی

نقشی را بازی می کنم که نمی دانم
تنها می دانم که نقش من است، بلاعوض
این که این قطعه از چه می گوید
باید روی صحنه حدس بزنم

برای افتخارات زندگی خیلی بد آماده شده ام
به زحمت از پس سرعت تحمیلی اش برمی آیم
با آنکه نفرت دارم از نقش بازی کردن
نقش بازی می کنم.
در هرقدم در نادانی ام در باره ی چیزها
خودم را علم می کنم.
نوع بودنم مزه ی دهاتی دارد
غرایزم شدیدا آماتوری هستند
تب صحنه، که می خواهد سرافرازم کند،
تحقیرم می کند
شرایط ملایم، بیرحمانه به نظر می رسد
کلمه هاو عکس العمل های غیر قابل بازگشت
شمارش بی پایان ستاره ها
شخصیتی که یک شنل در گریز به دور خود پیچید
و اینجا، نتیجه ی وحشتناک عجله
این که تنها یک چهارشنبه زودتر تمرین کنی
یا اینکه یک پنج شنبه را باز سازی کنی
و حالا   جمعه با یک سناریو
که من نمی شناسم
همه چیز خوب پیش می رود؟
فریاد می زنم
(صدایم خفه، حتی اجازه نیافته ام سرفه کنم در تمرین)
این فکر خائنانه، که این امتحان دست و پا چلفتی هاست
 میان ستونها ایستاده ام و می بینم قابل اعتمادند
دقت در ابزار قابل توجه است
صحنه ی چرخان از مدتی پیش کار می کند
کمی دورتر حتی کهکشان ها نیز روشن اند.
آه! شکی ندارم که افتتاحیه است
و من هرکاری می کنم
برای آن که آن کسی شوم که ساخته ام.