تو تنها خواهیماند »
دریا در سپیدهدم پوست میاندازد
و ساحل به تمنای نهنگ؛
موج به اعصاب میریزد
روزچون دستی, گشوده به سمت مرگی دیگر
چه باید کرد؟
نه ابری به سنگ و
نه کودکی به قمریها کف میزند
پردههای هوا و مگس در پنجره؛
نشت میکند
رگ های بادبادک جاریست
قابی آویزان از درخت در باد
پاییز؛چشم غایب اسفندیار است
شاهزادگان دیروز ؛
بلوطهای حنایی در خیالشان عبور میدهند
به پایان ضیافت نزدیک میشویم
و خورشید را چند ساعت میچرخانند
تا رویا در آب سرد بمیرد
با خاطرات پیمان بستهایم
ندید گذشتهایم
در آینه دنیای خود دیدهایم
برای دیدن لعاب نگاه , چشم بسته ایم
قصههای پریشان رادر کوچه
و قصههای شرقی را از سنگ آفتاب شنیدهایم
میدانیم کفن روزگار تنگ است
و خاک ترانهی مرگ
و زندگی خنیاگری
که هماره بر دوش می کشد دلازردگان را
و پنهان میشود
در ترانههایی که دیگران سرودهاند
در سفرهای ناگزیر در رگ شب ورنگ روز
میداند مرگ تسکین نخواهد داد
میداند شب سرودی نخواهد نوشت
و سنگی که بر گردن آویخته
به او چنین میگوید
« تو تنها خواهیماند»
دریا در سپیدهدم پوست میاندازد
و ساحل به تمنای نهنگ؛
موج به اعصاب میریزد
روزچون دستی, گشوده به سمت مرگی دیگر
چه باید کرد؟
نه ابری به سنگ و
نه کودکی به قمریها کف میزند
پردههای هوا و مگس در پنجره؛
نشت میکند
رگ های بادبادک جاریست
قابی آویزان از درخت در باد
پاییز؛چشم غایب اسفندیار است
شاهزادگان دیروز ؛
بلوطهای حنایی در خیالشان عبور میدهند
به پایان ضیافت نزدیک میشویم
و خورشید را چند ساعت میچرخانند
تا رویا در آب سرد بمیرد
با خاطرات پیمان بستهایم
ندید گذشتهایم
در آینه دنیای خود دیدهایم
برای دیدن لعاب نگاه , چشم بسته ایم
قصههای پریشان رادر کوچه
و قصههای شرقی را از سنگ آفتاب شنیدهایم
میدانیم کفن روزگار تنگ است
و خاک ترانهی مرگ
و زندگی خنیاگری
که هماره بر دوش می کشد دلازردگان را
و پنهان میشود
در ترانههایی که دیگران سرودهاند
در سفرهای ناگزیر در رگ شب ورنگ روز
میداند مرگ تسکین نخواهد داد
میداند شب سرودی نخواهد نوشت
و سنگی که بر گردن آویخته
به او چنین میگوید
« تو تنها خواهیماند»
No comments:
Post a Comment