Tuesday 13 November 2007



صبح زود است که بیدار شده ام و لباس پوشیده ام ؛ آماده که بروم سرکار. و چند دقیقه فرصت دارم که فکر کردم بنشینم بنویسم چندخطی از سر دلتنگی. نه اینکه دلم برای کسی تنگ شده باشد.نه . اصلا. که اصولن من به غیر از آزیتا دلم برای هیچ کس دیگری در این جهان تنگ نمی شود. و آزیتای من همین جا کنار من است.

فکر کردم شاید تنها چیزی که معنای زیبایی را عینیت می دهد نوشتن است. و شاید به همین خاطر است که این چند روز که درگیر برنامه ی کانون معلمان بودم با این که در حضور فرهنگیان بودم احساس کردم جای من اینجا نیست. احساس کردم اصلن این جماعت فرهنگیان با فرهنگ بیگانه اند و اصولن ارزشی برای کار فرهنگی قائل نیستند . فقط دلشان خوش است که مستخدم دولتند و ماهی دوازده هزار کرون حقوق می گیرندو و اینطور که من اینها را می شناسم فکر می کنم در عمرشان سالی یک کتاب هم نمی خوانند و به آن به عنوان ابزاری برای پول در آوردن نگاه می کنند که در نهایت می شود کتابهای اول تا ششم دبستان. که خوب از همین جا می شود به گنجایش مغز این کوچک مغزان عالم پی برد.
دلم می گیرد وقتی می بینم در این شعر به غیر از آزیتای خودم؛ کسی در این شهر نیست که من بتوانم ازش دوکلمه علم و معرفت و شعر یادبگیرم. یک استادی که فارغ از این دوریالی های اداره آموزش پرورش باشد و عاشق ادبیات باشد و بر سر این راه جان فشانی کرده باشد.
اما....شاید در زندگی ی بعدی وضعیت بهتر شود انشا اله

No comments: