رولان بارت در لذت متن میگوید: در پس متن هیچ کسی فعال نیست و در پیش متن هیچ کسی منفعل نیست. نه سوژهای هست و نه ابژهای. متن از دیدگاههای دستورزبانی فراتر میرود؛ متن همان چشم یکتابین است: «چشمی که من با آن خدا را میبینم همان چشمیست که خدا با آن مرا میبیند». و در ادامه میگوید: لذت متن، آن دمیست که تن من راه خود را در پیش میگیرد – زیرا تن من همان راهی را که خود من میروم نمیرود.
این مقدمه را گفتم تا توضیحی ضمنی نوشته باشم بر برداشتم از شعرهای محمد آشور. هرچند که شعرهای او یکدست نیستند، اما قضاوتی یکدست نیز میتواند خالی از اشکال نباشد. شعرهای محمد آشور، شعر اندیشه نیستند؛ اما خالی از اندیشه در شعر نیز نیستند. نوشتههای او فلسفی هم نیستند؛ اما متن او میل به فلسفه هم گهگاه دارد. سبک نوشتاریاش، میل به نگفتن دارد؛ یعنی او بیشتر از آنکه چیزی گفته باشد، بسیاری ناگفتهها را پنهان کرده است. منظور شاعر- راوی را از این متنهای بریده بریده نمیفهمم. شاید هم او میخواهد که من نفهمم. در آنصورت در نفهمیدنم، برداشتهایی را از دست میدهم که شاید هدف اصلی شاعر نبوده. اما همیشه بیم این هست که بین متن و خواننده، چیزی از دست برود. اگر دنبال معنای مرسوم شعر فارسی باشیم، شاید از خواندن این مجموعه مایوس شویم. توصیهی من اما این است که این متنها را بی هیچ پیشداوریای بخوانیم تا بتوانیم نتیجهی بهتری بگیریم:
"... عرضم به حضور شما که
ما که گذشتیم
اما وقتی که دلتنگِ از همه چیزی
دلتنگ چیزی نیستی
فقط «دلتنگ»ی!
و دلتنگِ محض، دلتنگِ چیزی نیست
چیزی نیست!..."
و اما شعرهایی هم هستند که بهنظر میآید دوصدایی هستند و خواندنشان لذتی دوچندان دارد:
"... خواهی برای تو در خانه
خواهی برای من در...
در.
مثلا همین تو!
( تو که میگویم با خودم هستم!)
یک جای پای کارِ تو میلنگد
و این یعنی یک پای تو در تبعید
( حالا برای من غربت!)..."
و شاعر گاه جهان را به شکل بیمارستان میبیند. مگرنه اینکه بودلر هم جهان را به شکل بیمارستانی میدید که در آن هر بیماری در آرزوی جابهجا کردن تخت خود است و همانطور که فروید بارها گفته؛ در این جهان هیچ چیز رایگان نیست جز مرگ. اما آیا بهراستی مرگ رایگان است؟
"... بیماران در من اما همیشه اورژانسی به بستر میروند
پیش از خواب شیشههای خالی از عطر را از ِاِتر پر میکنند
و در اتاق خالی... و
تخت میخوابند
تخت که میخوابند...( بپّر میان حرف!)
در سلولهایم پر از نگهبانم
وقتی تماموقت زیر سِرم هستم
یک تیمارستان پر هم البته شبانه توی سرم دارم
تیمارستانی با قفسهای فکر
شوکهای فراموشی..."
متن؛ در این میانه یادمانهای بیش نیست؛ یادمانهای که میل به منِ روایت دارد و منِ متن را با توصیف پردههای نهانی و دایرهی واژگانی و گمشدههای میان متن برمیگزیند؛ همچون یک دیگری یک متن یک مؤلف در پشت آن پنهان، یک خدای نهانی یا یک نهاد مرده که مؤلف نام دارد، با شخصیتی که در زندگینامههایش ناپدید شده است.
بخشهایی از این مجموعه به شطحیاتی نظر دارد که حکایت حال دیوانهایست وقتی انسان در مرزهای تنش هم حتی نمیگنجد و میخواهد از بودن خود، از بودنهای خود بگریزد:
"... در جنوب خودش مانده بود
و در خیال خود رفته بود تا شمالِ خودش
تا کمی از هوا بخورد
مانده بود
و رفته بود تا شمال خودش تنها
و تنها تنها رفته بود..."
گاهی هم هست که فضاها جنون زده است و التقاط رنگها و فضاها، شبیه شطحیاتی جنونزده میشود که از زیر خاکستر کلمات با گردنبند عجیبی که دارد شکلهایی غریب درمیآورد؛ مثل وردهایی که دیوانگان و جادوگران میخوانند:
"... آبیست
مثل سبز که آبیست
از سرخ مینشست در سپیدیِ چشمانم از غروب
از غرب میشکست کشتی یونانی در سواحل چشمانم
از کیش میگذشت
شاه صفحهی شطرنج
ماتِ چشمهای عکس کسی بود..."
شعرهایی هم در این مجموعه هست که متفاوت است و کمی غیرقابل هضم؛ مثل شعر صفحهی صدوسه که در سه قطعه سروده شده و پراکندگی قطعههاش، زبان نامتعارف شاعر را به چالش میکشد و شاعر نمیتواند شعرها را تمامیت ببخشد. اما شاید این قطعههای ناکامل پراکنده، بهخاطر وزنی که شاعر بر گزارهها اعمال کرده، این نوشتهها را به شطحیاتی شبیه کرده است که گرچه معنای شاعرانه ی زیادی ندارند؛ اما قائم به ذاتند و البته خواندنی.
مالمو، سوئد؛ هفتم دسامبر دوهزاروسیزده
No comments:
Post a Comment